Chapter 45

75 8 2
                                    

منو نايل آدرسِ اون كلاب رو از ليام گرفتيم و با سرعته هر چه تمام تر به سمت اون بار حركت كرديم.
اولين بارى بود كه ميديدم نايل انقدر داره تند رانندگى ميكنه.
توى راه داشتم با خودم فكر ميكردم كه شايد نينا حالش گرفته و ميخواسته تنها باشه . چون اين چند روز اصلا با ما نبود، جسمش پيشه ما بود ولى ذهن و فكرش نه.
من ميدونستم كه هميشه وقتى نينا حالش گرفته ميشه كجا ميره. ولى قبل از اون بايد بريم اون كلاب رو بررسى كنيم و ببينيم چه خبر شده.
اميدوارم كه حدس من درست از آب دربياد و اونو جايى كه تو ذهنمه پيدا كنم.

بعد از ١٠ دقيقه رسيديم و خوشبختانه اونجا خيلى به ويلاى ساحلى ليام نزديك بود.
به سمت ليام رفتم و ديدم كه چشماش قرمز شده. رفتم و بغلش كردم. خداى من تاحالا اين حسو نداشتم، حس ميكردم برادرم داره صدمه ميبينه. چون ليام خيلى پسره مهربونيه و هميشه باهام خوب برخورد كرده.

از بغلش اومدم بيرونو گفتم:
" اينجارو نگاه كردين؟؟؟ شايد اين دور و ورا باشه"
ليام در حالى كه چشماشو پاك ميكرد گفت:
"آره كلِ اينجارو گشتيم، نبود كه نبود. نميدونم گفت ميره نوشيدنى بگيره. اصلا نميدونم. نميخوام به اين فكر كنم كه اون حروم زاده اى كه اون بلا رو سره تو آورده، سره نينا هم بياره."

نميتونستم به اونا بگم كه كسى كه اون كارو با من كرد دوست دختر زين بود و عملا نميتونه كارى با نينا داشته باشه.
نايل روى شونه ى ليام زد و گفت:
" نگران نباش داداش اون حروم زاده اى كه اين كارو با عشقِ من كرده تقاصشو پس ميده."

اشك توى چشمام جمع شد. خيلى وقت بود اينجور حمايت شدن رو از سمته نايل ميخواستم، تنها چيزى بود كه ميتونست منو آروم كنه وقتى بع اون ضربه هاى شلاق فكر ميكردم.

موهامو به پشته گوشم زدم و گفتم:
" بچه ها، امتحانش ضرر نداره. من ميدونم كه هميشه وقتى نينا حالش بد ميشه كجا ميره. شايد بهتر باشه اونجارو هم ى سرى بزنيم"

همه به نشونه ى موافقت سرشون رو تكون دادن و باهم به سمته ماشينا رفتيم.
آدرس رو به نايل دادم و اون جلو تر از همه ى بچه ها رانندگى ميكرد كه بقيه هم پشتش بيان.
بعد از ۴۵ دقيقه رسيديم. اونجا جنوبِ شهرِ نيويورك بود، خونه ى پدرىِ نينا.
وقتى كه پدر نينا اونهارو ترك كرد اونا تو اين خونه زندگى ميكردن.
اما بعدش به سمته شمالِ نيويورك اومدن. جايى كه الان زندگى ميكنن.

نايل در حالى كه دستشو لاى موهاش فرو برد گفت:
"عزيزم، تو مطمئنى كه نينا هروقت ناراحته مياد؟؟؟"

من مطمئن بودم. زمانايى كه باهم درد و دل ميكردم و حتى سل هم پيشمون نبود نينا درباره ى اينجا باهام حرف ميزد. ميگفت كه اينجا دور از اينكه مامانش بدونه اجاره داده به ى پير زن و هرازگاهى به اينجا سر ميزنه و وقتايى كه دلش ميگيره مياد اينجا، اون حتى آدرسه اينجارو هم به من داده بود.
گفتم:
" آره نايل من مطمئنم"
درِ ماشين رو بستم و گفتم:
"بچه ها، اول از همه من ميرم و زنگ ميزنم و ميپرسم اگه خبرى شد برميگردم و بهتون ميگم."
همه با تكون دادن سرهاشو موافقتِ خودشونو اعلام كردن.

نايل دستمو گرفت و منو به سمته خودش كشيد. پيشونيمو بوس كرد و گفت:
" مواظبِ خودت باش"

لبخندى بهش زدم و به سمت در رفتم.
اولش ميترسيدك در بزنم.
ولى چاره ى ديگه اى نداشتم. ما خبرى از نينا نداشتيم و ممكن بود اين تنها راه باشه قبل از اينكه بريم به پليس خبر بديم.
برگشتم و چهره هاى نگرانِ دوستامو ديدم و بهشون لبخند زدم. انگشتمو رو زنگ گذاشتم و با مكث فشار دادم.
اولش صدايى نيومد و براى اينكه مطمئن باشم دوباره زنگ رو فشردم.

كسى پشته در گفت:
"او....اومدم"

نينا در رو باز كرد، با چهره ى خيس و چشماى ورم كردش مواجه شدم.
اون خيلى تو شك فرو رفته بود ولى از قيافش معلوم بود به يك آغوش گرم نياز داشت.
بغلش كردم و باهم گريه كرديم، گفتم:
"هيچ معلوم بود تو كجايى. از نگرانى سكته كرديم."

ليام با شدت به سمتمون اومد و منو كنار زد و نينا رو بغل كرد. با بغل
كردن ليام، گريه ى نينا شديد ترشد.
————————————————
بچه ها ناراحتم ميكنيد كامنت نميزاريدااا😭😭
بعده اين همه مدت اومدم. استقبال كنيد ازم☹️😭

Highschool Where stories live. Discover now