داستان از نگاه نايل:
گوشيمو به بغلم پرت كردم. داشتم به اين فكر ميكردم كه بايد چطوري باهاش رفتار كنم.
شايد بهتر باشه بازم براش توضيح بدم كه اون روز منظورم از اون حرف چي بودهاره فردا كه ديدمش بهش ميگم كه من اون پسري نيستم كه اون فكر ميكنه
اون روز هم سر ي شرت بندي به باسنش دست زدم"فلش بك":
"جرأت يا حقيقت؟"
ليام ازم پرسيد و منتظر بود بهش جواب بدممن:" خب معلومه جرأت"
زين:"اين دختره تازه وارده كه اومده اسمش چيه؟؟؟؟اممممممم....؟؟؟؟"
هري:" دايانا اسميت؟؟؟"
زين:" نه فرفري اون كه ي سال از ماهم بزرگتره"
ليام:"آهان آنا لإنتر رو ميگي؟؟"
زين: "يِس"
بهشون نگاه كردم و گفتم:
"خب كه چي؟؟ من بايد چيكار كنم؟؟؟"زين:" خب تو بايد بهش دست بزني، اونم به كونش"
با پوزخند بهم نگاه كرد و منتظر بود يه ريكشني بهش نشون بدم
چون أون ميدونه كه من از اون پسراش نيستم، تاحالا دوست دختر هم نداشتم چه برسه بِه اينكه بخوام به باين يه دختر كه نميشناسمش دست بزنم.نايل:" خودت ميدوني كه اينكارو انجام نميدم"
زين: اوه چرا آنجام ميدي در غير اين صورت بايد بري سيلي بزني تو صورت آقاي برندون"
نايل: " فاك يني چي!؟؟"
عصبي شدم و دستمو رو ميز كبوندمهري: هي نايل اين يه قانونه بايد انجامش بدي، عين بچه سوسولا رفتار نكن"
چاره اي نداشتم و قبول كردم.
"پايان فلش بك"من فردا حتما بهش ميگم كه اون جريان فقط يه جرأت يا حقيقت ساده بوده
به ساعتم نگاه كردم و ديدم ساعت ١٠:٤٥ ديقه ست و من هنوز هيچي از ديالوگ هامو حفظ نكردم.
گوشيمو روشن كردم و ديدم توي صفحه ي توييتر آنا هست. حس كنجاويم گرفت و رفتم شروع كردم به ديدن عكساش.اوه ماي گاد اون واقعا دختره خيلي خوشگليه.
اون چشماي قهوه ايش و موهاش مشكيه حالت دارش واقعا بهش مياد.
خب ديگه نايل زيادي محو تماشاش نشو.
اون حتي حاضر نيست بهت نگاه چه برسه بخواد باهات دوست بشه.ولي واقعا خيلي خوب ميشع اگه يه روزي باهاش قرار بزارم. چون اون واقعا دختره شيرينه و من ازش خوشم مياد.
داستان از نگاه آنا:
با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم و ديدم ساعت ٦:٤٥ دقيقست و من خواب موندم.
هر روز ساعت ٦:٢٠ بيدار ميشم و حاضر ميشم
چون كه تا مدرسه پياده ميرم ولي اينطوري كه داره پيش ميره امروز بايد با ماشين برم.
براي تئاتر هم از تو آشپزخونه يه پيشبند و دستگاه برداشتم.
زود حاضر شدم و از بابام خواستم كه منو تا مدرسه برسونه.
كيف و وسايل نينا رو هم برداشتم كه بهش بدم.وَقتي رسيدم مدرسه از ماشين بابام پياده شدم و ازش خدافظي كردم و به سمت كلاس حركت كردم.
موقعي كه داشتم به كلاس ميرفتم سالن آمفي تئاتر رو ديدم و يهو ياد بدبختيام افتادم.
اينكه چطوري بايد نايل و تحمل كنم.
يكي از عجايبه واقعا.
به هر حال وارد كلاس شدم و رفتم سر جام نشستم.زنگ اول ورزش داشتيم و بايد ميرفتيم حياط، از اونجايي زياد به دخترا براي ورزش گير نميدن من گوشه ي حياط نشستم و شروع كردم به ياد آوري ديالوگام.
من نميفهمم تا كريسمس خيلي وقته چرا ما بايد از الان اينو آماده كنيم،
سرمو بالا اوردمو ديدم نايل داره مياد سمتم.
يه لبخند زدم و سرمو انداختم پايين.