دان آنا:
وَقتي كه يه سطل آب روي صورتم ريخته شد به هو اومدم.
وَقتي به هوش اومدم خودمو تويه اتاق تاريك كه فقط با يه چراغ اونجا رو روشن ميكرد، ديدم.جلوم يه مرد هيكلي وايستاده بود و كنج اتاق يه سايه اي از يه دختر رو ميديدم
دختر كم كم داشت بهم نزديك ميشد و وَقتي جلوي نور قرار گرفت فهميدم كه كيه.
دان نايل:
با هري، ليام، نينا و سل از پارتي زديم بيرون و أطراف اونجا رو گشتيم، ولي بازم اثري از آنا نبود.
انگار آب شده بود رفته بود تو زمين.اصلا نميتونم به اين فكر كنم كنم كه بلايي سرش بياد، اگه من اون شامپاين رو براش نميبردم و سر به سرش نميزاشتم شايد الان پيشم بود.
شايد تقصير اون برندونِ عوضي باشه. ولي بدون دونستن چيزي نميتونم متهمش كنم.
كم كم نگرانيم بيشتر ميشد و اخر تصميم گرفتيم كه بريم بِع بيمارستانا و ايستگاه هاي پليس سر بزنيم.تويه بيمارستان ها اصلا هيچ نشوني ازش نبود و بعد از اينكه چيزي دست گيرمون نشد
ناچار شديم كه بريم ايستگاه پليس.دان آنا:
وَقتي بهم نزديك تر شد فهميدم كه اون دوست دختر زينه، هموني كه يه بار سرش منو شكنجه كردن. نكنه اين چيزا بازم زير سر زينهلابد گفته منو شكنجه كنن تا باهاش دوست شم
ولي نميخوام به اين مزخرفات فك كنم حالم بدتر بشهيني كسي الان متوجه نبود من تو كلاب شدع؟؟
شايدم نه... كي اونجا به فكره منه؟؟؟
حتي اون زين هم كه همش وانمود ميكنه عاشقتم شده اين بلا رو داره سرم مياره.
مگه من چيكارش كردم؟؟؟ نميفهمم واقعا. حداقل دوستاي خودم به فكرم بيوفتناون مردي كه آب پاچيد روي صورتم، بهم نزديك شد و دستشو گذاشت رو گردنم و شروع كه به فشار دادن، تا حدي كه نفس كشيدن برام سخت شده بود.
دختره:"از جونه زين چي ميخواي؟؟؟"
من در حالي كه داشتم نفس نفس ميزدم، داشتم با اشاره بهش ميفهموندم كه من كاري به زين ندارم
ولي اون متوجه ي حركات من نميشددختره:"ولش كن، بزار ببينم چي داره ميگه."
وَقتي دستشو از روي گلوم برداشت، حس كردم يه جسم ١٠٠٠ تُني از روي گلوم برداشت شدبه نفس نفس افتادم و گفتم:
"قسم... ميخورم...مـ....مـن... مـن كاري بِع زين... ندارم"دختره:" اهان پس اين من بودم كه خودمو به زين انداختم و بوسيدمش"
-"چند وقته سعي داري تورش كني؟؟؟"پس اين كاره زين نيست. من نميفهمم اون روز دره كلاس بسته بود، پس چطوري هم نايل و الان هم اين دختره لحظه ي بؤسه ي من و زين رو ديدن؟؟
شايد اين همون نقشع ي زينه...
شروع كردم به توضيح دادن قضيه ي اون روز و شبه قبلش كه بينِ من و زين چه اتفاقايي افتاد، ولي اون دختره قصد نداشت حرفاي منو باور كنه و اخر هم به اون مرده دستور داد كه تا جايي كه جا داره كتك بخورم و بعدش ولَم كنه.
از شدت شلاغ هايي كه خوردم، بيهوش شدم و وَقتي كه بيهوش اومدم خودم روي زمين ديدم در حالي كه تويه خون شناور بودم
يعني ي آدم اينقدر ميتونه بي رحم باشه كه يه دختر رو تا اين حد كتك بزنه، اونم به اين شدت؟؟
نميتونستم تكون بخورم با هر حركتي كه ميكردم بدنم درد و سوزش شديدي رو حس ميكردنميدونستم ميتونم از اونجا فرار كنم يا نه، ولي قبل از اينكه بخوام بلند بشم و كاري بكنم، دختره اومد بالآي سرم و گفت:
" اين اخرين باري بود كه بهت هشدار دادم، دفعه ي بهد ترتيبت رو ميدم، اگر هم ديگه دور و بر دين ببينمت ديگه نميزارم رنگ آفتاب رو ببيني. در ضمن از اين مكالمه ى دوستانه ى ما كسى چيزي نميفهمه. اوكي"سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم و اون مرد بهم نزديك شد و منو بغل كرد و از اون اتاق بيرون اورد و منو كناره اتوبان وِل كرد.
نميتونستم از جام بلند بشم و وايستام، به خاطر همين فقط تونستم بشينم و دستم رو به نشونه ي گرفتن يه ماشين تكون ميدادم.
——————————————
دوستان ببخشيد كه يه مدتي نبودم.
مدرسه ام از اول مرداد شروع شده و خيلي هم مشق ميدن عوضي ها:/
ولي تا اخر مردا تموم ميشه و ميتونم بيشتر براتون آپ كنم، پس قول بدين فراموشم نكنيد😭🙏🏻