داستان از نگاه آنا:
تو شكِ اون لحظه بودم كه كارگردان گفت:
خب ديگه خسته نباشيد ، فقط روزاي شنبه و چهارشنبه تمرين كنين ، هر دوهفته يه بار، و لازم نيست اون قسمت بوسش رو هر تمرين انجام بديناين تنها خبري بود كه دلم ميخواست بشنوم
يغه ي لباسمو بالا اوردم و شروع كردم به كشيدنش روي لبهام
واقعا خيلي حس بدي داشتم، اولين تجربه ي بوسم با اون شدبعداز اينكه از كارم دست كشيدم به نايل نگاه كردم كه ديدم داره با تعجب بهم نگاه ميكنه
ميدونم كارم احمقانه بود ولي خب نميتونستم جلوي خودمو بگيرم
موقعي كه خواستم از آمفي تئاتر بيام بيرون نايل صدام كرد و من با صداي اون برگشتم
نايل:"خب ميخواستم چند ديقه وقتتو بگيرم"
داستان از نگاه نايل:
صداش كردم و ديدم كه برگشت سمت منمن:"خب ميخواستم چند ديقه وقتتو بگيرم"
آنا:"البته "شروع كردم به گفتن قضيه ي شرط بندي كه اون كارو من خودم نميخواستم انجام بدم و مجبور شدع بودم
و اينكه اون روز بهت گفتم من با كاراي زين موافقم
منظورم از كاراي توي مدرسه نبود كه دخترارو أذيت ميكنه. منظورم كاري هنريش، گرافيك هايي كه انجام ميده، صداش و كاره موسيقيش بود.داشت بهم نگاه ميكرد و سر تكون ميداد و بعد از اينكه حرفم تموم شد گفت:
"چرا اينارو برام توضيح ميدي؟؟؟ كه حالم بيشتر از زين بهم بخوره؟؟؟""اينارو ميگم تا ديگه حالت از من بهم نخوره، جوري بهم نگاه نكني كه انگار ميخواي سر به تنم نباشه، وَقتي ميبوسمت سريع با لباست لبتو پاك نكني"
اينارو با لحن تندي گفتم و منتظر بودم ببينم چه عكس العملي نشون ميدهآنا:"خب ديگه باشه، خسته نباشي"
و گذاشتو رفت.من نميدونم اگه بخوام حس واقعيمو بهش بگم چه ريكشني داره.
ولي من واقعا ازش خوشم اومدهداستان از نگاه آنا:
با گفتن حرفاش يكم اروم شدم ولي اين هيچي از گناهش كم نميكنه، ميتونست قبل از اينكه اون كارو بكنه بهم بگه تا من راحت تر اين قضيه رو هضم كنم.
ولي خب الان راحت تر باهاش كنار ميام. نميدونم چه حسيه ولي وَقتي پيششم ازش بدم نمياد، دوست دارم فقط بشينم و به خنده هاش نگاه كنم، دوستدارم به موهاش دست بزنم.
نه نه نه أصلا همچين فكري هم نكن كه باهاش دوست بشي ، اون تورو عن خودشم حساب نميكنه چه برسه به اينكه....
رفتم تو سالن غذاخوري و نينا و سلنا رو ديدم
واقعا دلم ميخواست با اونا درد و دل كنم و از اين إحساسم به نايل بهشون بگم
نشستم كنارشون و از اول تا اخر قضيه رو بهشون توضيح دادم و خواستم ازشون مشورت بگيرمنينا:"ميدوني... من حس ميكنم اون ازت خوشش مياد و ميخواد با كاراش ثابت كنه ولي توعه خر نميفهمي:/"
سل:"راست ميگه. منو لو هم أوايل اينطوري بوديم، همش دعوا ميكرديم ولي بعدش فهميديم كه چقدر همو دوست داريم "
نينا:" يه اتفاق خيلي خوب قراره بيوفته، امشب قراره با اكيپ ليام بريم شهر بازي. توام مياي؟؟!؟"
من:"فك نكنم بعد از اون قضيه اي كه تو شهر بازي داشتم واقعا دلم بخواد بيام"
نينا:" ولي ايندفعه مست نيستي و قراره بهت خوش بگذره"
سل:" راست ميگه. ي اكيپ دختر و يه اكيپ پسر خيلي حال ميده.... يالااااااا"
من:" اوكي من تسليم:/"
نينا و سلنا با هم گفتن:
"Yeeeeeesssssssss"
و دستاشونو بهم زدنبا اينكه دوست داشتم خوش بگذرونم ولي تمام فكر و ذهنم شده بود نايل
——————————
نظراتون برام خيليييييي مهمه هاااااااا