سیاهی...
تاریکی مطلق...
آخرین چیزی که بعد از حادثه های لعنتی و عجیب زندگیت اتفاق میفته...
وقتی هر روز و هر شب میگذرن...وقتی ماه جای خودش رو توی آسمون پیدا میکنه...همه چیز فقط قشنگه...
با وجود اون، شب خیلی زیبا تره...
ولی تو فقط به یک روی قضیه نگاه میکنی...
زندگی میکنی بدون توجه به سایه هایی که توی تاریکی بهت زل میزنن...سایه هایی که از صدای جیغ و ریخته شدن اشک لذت میبرن...از عذاب دادن...
زندگی میکنی بدون توجه به توجه مدام اونا روی خودت...زندگی میکنی و چیز هایی که گاهی میبینی رو به خرافاتی شدنت ربط میدی...
ولی بعد از یه مدت، دیگه حتی زندگی نمیکنی...
وقتی با تمام وجودت باور داری همه چیز داره خوب پیش میره، اتفاقاتی برای روح پاکت میوفته و فرشتهی کوچولوی وجودت توی حصاری از سیاهی زندانی میشه...
یه چیزی مثل اعتیاده...
بهش احتیاج داری و نمیتونی ازش دل بکنی...بهش وابسته میشی...تک تک سلول های بدنت خواستنشو فریاد میزنن...
و تو باور داری...
به اندازهی اینکه وجودش رو توی زندگیت باور داری، میدونی باعث درد و شکنجهت میشه...
ولی تو بازم دوباره و دوباره سمتش میری...اون وجودت رو تسخیر میکنه...
و تو دیوونه وار غرق در این خوشی عذاب آور میشی...
The moon
-qazalــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب سلام غزل هستم و این دومین داستانیه که میخوام بنویسم امیدوارم دوسش داشته باشین و با نظر هاتون بهم انرژی و روحیه بدین چون خیلی واسم ارزش داره☺️❤️
فنفیک تخیلی و تا حدودی ترسناکه و شخصیت های اصلیشم اعضای واندی و یه سری سلبریتی دیگن...
فنفیک رو توی اینستا هم میذارم و شما میتونین از آپدیتا و اخبارش توی پیج اینستا مطلع بشین☺
و اینکه حتما تریلرش رو توی پیج اینستا ببینین چون یوتیوبم ترکیده جدیدا فقط اونجا گذاشتمش😐هشتگش تو اینستا:
Themoon_fanfiction
پیج اینستا:
1d_fans.irقسمت اول به زودی آپ میشه...
همین...
لاو یو گایز💞
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...