لیام:هری؟...هی اصلا فهمیدی چی گفتم؟؟...هری بی حواس به طرف لیام برگشت و سرش رو تکون داد...
هری:آره آره...
لیام به چشماش چرخی داد و کمی از قهوه ش رو نوشید...
لیام:خب ازت میخوام تکرارش کنی...
هری:اوه کامان پینو من کارمو بلدم...
لیام:خیلی خب باشه...پس فکر کنم بعد از کلاس ببینمتون..."باهم"...درسته؟...
هری نامطمئن بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد...
هری:البته...
گفت و به صندلیش تیکه داد...
لیام:من میرم بیرون به سایمون زنگ بزنم...تو همینجا بمون...
هری:اگه نمیگفتی هم قصد نداشتم برم...
نیشخندی زد و به دختری که پشت میز کناریشون نشسته بود اشاره کرد...
هری:قصد دارم مخ اینو بزنم...چطوره؟...
و تنها همین حرف کافی بود تا لیام عملا سوت زدن گوش ها و مغزش رو احساس کنه و از کوره در بره...
لیام:فاک یو هری...دلیل اینکه ما یک هفتهست تو این خراب شده گیر افتادیم اینه که توئه احمق نمیتونی مخ اون اسکات لعنتی رو بزنی...
هری:هی هی میدونم آروم باش...
لیام:نه تو نمیدونی...میشه یکم جدی باشی قبل از اینکه سایمون دوتامونو بفرسته جهنم؟؟...
هری ریز خندیدو با بیخیالی طوری که حرص لیامو در بیاره با حالت مظلومی زمزمه کرد...
هری:بعد از این جدیم...آخریشه باشه؟...
لیام دستی به موهاش کشید و اون چند تار لعنتی روی پیشونیش رو پس زد ولی اونا دوباره با سماجت سر جای اولشون قرار گرفتن...
تنها چیزی که نمیتونست کنترلش کنه این بود...عصبانیتش...و هری اینو میدونست و بیشتر از هرکس دیگه ای ازش سوءاستفاده میکرد...
محکم به میز کوبید و با صدایی که تقریبا دورگه شده بود توی صورت هری زمزمه کرد...
لیام:فقط روی اون لعنتی تمرکز کن قبل از اینکه خفت کنم...
گفت و شاهد تغییر حالت چهرهی هری شد...کمی عقب اومد و با تردید به هری خیره شد...
لیام:چیشده؟...
هری:لی...چشمات...
با آروم ترین صدای ممکن زمزمه کرد و همین حرف کافی بود تا لیام تا جایی که میتونه سرش رو پایین بندازه...
لیام:اوه فاک...فاک اینا همش تقصیر توئه...
هری:پاشو پسر...برو درستش کن قبل از اینکه کار دستمون بدی...مواظب باش کسی نبینه...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...