با انرژی وارد شوید باشد که با ضرب دمپاییه غزل خارج نشوید:|💕💦
*****
امیلی:خیلی خب بذار ببینم...هری یه طلسم داره و اون اینه که نمیتونه چیزی بخوره؟اوکی این عجیبه...چطور تا الان زنده ست؟چطور متوجه ش شد؟...
لیام:وقتی هری تبدیل شد،جادوگره سایمون یه طلسم روش گذاشت و به هری قول داد که اگه یه نفرو واسش بکشه طلسم رو برمیداره...
و وقتی هری اونو کشت برگشت و با جسد اون جادوگر مواجه شد و سایمونی که بالایه سرش بهش لبخند میزد...
اون نمیتونه چیزی بخوره بجز...آمم یه دارویه خاص...
امیلی:و اگه بخوره؟اون تاحالا امتحانش کرده؟...
لیام:اگه چیزی بجز اون دارو وارد بدنش بشه تموم رگ هاش خشک میشه و چشم هاش کاملا مشکی میشه و میشه یه مجسمه ی بی جون...
امیلی:شیت...از کجا میدونی؟...
لیام:قبلا امتحانش کرده...پنج قطره آب خورد و واسه ی ده ماه خشک شده بود...تا زمانی که یه جادوگر قوی پیدا کردیم تا از این وضعیت نجاتش بده...
و وقتی کار اون جادوگر تموم شد از شدت فشاری که روش بود مرد...
امیلی:تو چرا هیچوقت راجب گذشته ی لویی بهم نمیگی؟خب من اینو فهمیدم که نایل ترکیبی از هری و لویی و اون دوستت...کی بود؟زاین؟...
لیام:زین...
لیام خندید و به لویی که رویه مبل کناریشون داشت مضطرب ناخن هاش رو میجوید و طوری رفتار میکرد که حواسش به تی ویه خیره شد...
امیلی:آها آره...نایل ترکیبی از اوناست و قبل از اونم یه زندگی ساده و یه خانواده داشته...
توهم بعد از همکاری با سایمون کل خانواده ت رو بجز مت و تد از دست دادی...
هریم که پرنس و این مزخرفات بود و خواهرش رو از دست داد و همین چند ساعت پیش مشخص شد که یه برادر دوقلو داشته...
لیام:ترجیح میدم راجب لویی صحبت نکنم اگه خودش بخواد گذشته ش رو بهت میگه...
لویی:که نمیخواد...
گفتو دوباره به صفحه ی تی وی خیره شد...
امیلی:کامان لو...تو هیچوقت...
لویی:چند بار باید بگم کسی حق نداره منو لو صدا کنه؟...گایز میشه بیخیال این بحث شیم؟مطمئنن الان به اندازه ی کافی مشغله راجبه حال و آینده دارم که نخوام راجب گذشته ی لعنتیم حرف بزنم...
گفت و نگاه آشوبش بین اون دوتا رد و بدل شد و آهی از گلوش بیرون اومد قبل از اینکه عصبی موهاش رو تویه دستش بگیره و اونارو بکشه...
لویی:فکر کنم نیاز به هوا دارم...
گفت و بلند شد و روبه روی لیام ایستاد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...