لیام:بشمار...
امیلی:سـ سیزده...
لیام:گفتم بشمار...
گفت وقتی دید ساکت شد...امیلی به زور بهش نیم نگاهی انداخت...
امیلی:لیام بسه لطفا...
لیام:اگه نمیخوای مجبورت کنم از اول بشماری ادامه بده...
امیلی عصبی بهش خیره شد و دوباره دستاش رو به سینه ش سپر کرد و سعی کرد بلند شه تا دراز نشست بزنه...
امیلی:چـ هار ده...
لیام:آفرین تو میتونی...
امیدوار گفت وقتی امیلی از زور قرمز شده بود...
لیام:یکم دیگه...
امیلی:آهههه دیگه نمیتونم...
نالید و پخش زمین شد لیام با کف دست محکم به پیشونیش کوبید و دستی تویه موهاش کشید...
لیام:امی...بیبی...ماها نیم ساعته داریم رویه یه دراز نشست ساده کار میکنیم...و تو فقط تونستی چهار ده تا بزنی؟...
و وقتی تصمیم گرفتیم بدویم تو بیشتر از بیست متر نتونستی...
تقریبا نالید و امیلی لب پایینش رو بیرون فرستاد...
امیلی:خسته شدم خب...
با معصومانه ترین لحن ممکن گفت و لیام آهی کشید و چشم هاش رو رویه هم فشرد...
لیام:باشه فکر کنم فعلا کافی باشه...بیا یکم آبمیوه بخور...
امیلی که انگار درست منتظر اجازه ش باشه خندید و بلند شد و موهاش رو که بالای سرش بسته بود رو محکم کرد و رویه صندلی کنار لیام نشست و نفس عمیقی از رویه آسودگی کشید...
هری:شوخیتون گرفته؟؟؟...
با اخمی غلیظ سمتشون اومد و لیام دستی تویه موهاش کشید...
لیام:سعی کردم لعنتی اون فقط نیاز به یکم استراحت داره...نمیتونیم از همین اول بهش سخت بگیریم...
هری:ببخشید؟و میشه بگی چطور کسی رو که نمیتونه حتی یه دراز نشست بزنه رو میخوای تبدیل به قدرتمند ترین خون آشام بکنی؟...
هری:امی...متاسفانه ماها نمیتونیم فقط از خون لعنتیمون بهت بدیم تا خون آشام بشی چوت متاسفانه تر تو یه مورد خاصی و خودت از درون ومپایری و فقط باید اون قسمت از وجودت رو بیدار کنیم باشه؟...
بعد از اون میفرستیمت پیش لویی و زین تا قسمت هایه جادوگر و گرگینه ت رو تقویت کنن...
لیام:هری من درستش میکنم باشه؟اون فقط خسته شده...
هری:البته که نمیتونی درستش کنی تو نمیتونی سختی کشیدن بیبیت رو ببینی...
گفت و به فکر فرو رفت...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...