امیلی درحالی که داشت خودش رو سرزنش میکرد با کف دست به پیشونیش کوبید...
امیلی:مواظب باش چی میگی؟ریلی؟این دیگه از کجات در اومد؟...خاک بر سرت دختره ی خنگ...
گفتو زیر لب غرغر کردو رو به رویه در اتاقشون ایستاد افکارش رو کنار زد و با استرس آب دهنشو قورت دادو با یه نفس عمیق دستگیره رو چرخوند...
وقتی با اتاق خالی مواجه شد ابروهاش تویه هم رفت...اون کجا بود؟؟...
در اتاق رو بست و خواست دوباره بره پایین تا از بقیه بپرسه لیام کجاست ولی وقتی از کنار اتاقی رد شد اخمی کردو ایستاد...
همون اتاقی که تویه این خونه بود ولی انگار نبود...اتاقی که همیشه درش قفل بودو هیچکس داخلش نمیرفت...
همون اتاقی که ذهن کنجکاو امیلی رو به چالش میکشید...همون اتاقی که الان درش تا نیمه باز بود...
امیلی با تردید جلو رفتو کمی گوشش رو نزدیک به در کرد ولی چیزی نشنید...
رد چشم هایه آبی رنگش رو رویه در و نوشته هایی که روش بود دوخت...چیزایی که هرروز اونا رو میخوندو بیشتر کنجکاو میشد...
نوشته هایی مثل"اگه میخوای به فاک بری دستگیره رو بچرخون.فاک آف.یا تابلوهای رانندگی استاپ و ورود ممنوع"...
تردید رو کنار گذاشتو در رو آروم هل دادو در با صدایه قیژ مانندی باز شدو امیلی با دیدن اون اتاق نفسش تویه سینش حبس شد...
اون همیشه تویه تصوراتش اینجا رو یه انبار تاریک میدونست با کلی موش و تار عنکبوت...ولی این چیزی که رو به روش میدید مایل ها با افکارش فاصله داشت...
اتاقی با کمد و تخت مشکی و طلایی...پنجره هایه خیلی بلند که از اونا نور خورشید کاملا وارد اتاق میشد و اونجا رو کاملا نورانی کرده بود...
امیلی با دیدن دیوار هایه اون اتاق سعی کرد دهن نیمه بازش رو بسته نگه داره...
دیوار هایه اون اتاق کاملا با نقاشی و طرح ها و نوشته هایه مختلف پر شده بودن و حتی یه اثر کوچیک هم از رنگ سفید دیوار به چشم نمیخورد...
حتی سقف اتاق هم پر بود از اون طرح هایه پانک و رنگی...
امیلی افکارش رو کنار زدو سعی کرد بیخیال دید زدن اون اتاق عجیب بشه و در رو باز کرد و کاملا وارد اتاق شد...
جلو رفت و در رو پشت سرش بست و لیام رو دید که حتی متوجه ورودش نشده...
اون رویه تختی که اونجا بود نشسته و بالشتی رو محکم بغل کرده بود و...
خدایه من اونا رد اشک بود؟...
امیلی با دیدن اون صحنه چیز فوق العاده دردناکی رو تویه قلبش احساس کرد و جلو رفت و با احتیاط کنار لیام نشست...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...