چند دقیقه ای میشد که تونسته بود کمی از هوشیاریش رو به دست بیاره ولی مغز احمقش انگار فقط رویه فعالیت گوش هاش کار میکرد از اونجایی که نه توانایی تکون خوردن رو داشت و نه توانایی تشخیص اطرافش...
حتی چند بار تلاش کرده بود چشم هاش رو باز کنه ولی در نهایت شکست میخورد...
تنها چیزی که میتونست بفهمه صداهایه ضعیف و فحش های زشتی بود که دونفر به هم میدادن...و اوه...
حالا میتونه یه چیز دیگه روهم حس کنه...برخورد دیوونه وار باد به صورتش جوری که انگار تویه یه جت یا یه همچین چیزی نشسته و داره با تند ترین سرعت ممکن تویه جهان به سمت جلو میره...
هری:فاک یو لیام اروم برو...برگرد اینجا...
لیام:خفه شو اگه بهمون برسن میخوای چه غلطی کنی...
هری؛اوه آره؟...یه نره غولو انداختی بغل من معلومه که مشکلی نداری...
لیام:کامان استایلز...فراموش کردی؟...تو توانایی بلند کردن یه فیل چند تنی رو هم داری پس کمتر غر بزن اون فقط یه بچه ست...
هری:چرا فقط نمیای و بچه ت رو خودت بغل نمیکنی ددی؟...
لیام:اگه این زخما رو نداشتم مطمئن باش این کارو میکردم...
هری:حالا میشه یکم ارومتر بری چون حاضرم شرط ببندم الان که بیدار شه و سرعتمون و چیز هایه اطرافمون رو ببینه طوری که مثل شبح در حال گذرن اینبار بیهوش که نه...میره تو کما...
لیام ایستادو سمت هری برگشت و باهم با سرعتی که به چشم امیلی طبیعی بیاد حرکت کردن...
امیلی بلخره بعد از کلی تلاش تونست لایه پلک هایه سنگینش رو باز کنه و با چشم هایه نیمه بازش به رو به روش خیره شه و چند بار پلک بزنه تا اینکه بلخره چشم هاش واضح جلوشو ببینه...
با مواجه شدن با دوتا تیله ی زمردی چشم هاش کمی باز تر شدو سعی کرد موقعیتشو بفهمه...
خدایا اون رویه دستایه هری چیکار میکرد؟؟...
هری:اوه صبح بخیر دارلینگ...الان هم زوده...بازهم میتونید استراحت کنید...
گفتو با لیام ایستادن و امیلی رو رویه تخته سنگی که تویه بیابونی که توش بودن گذاشت...
امیلی با چشم هایه بی حالش به اطرافش نگاه کردو آروم زمزمه کرد...
امیلی:اینجا چه خبره؟...من چم شده؟...
لیام:اممم چیزیت نشده...یعنی تغییر خاصی نکردی بجز...
گفتو دستشو به چونه ش زدو حالتی متفکر به خودش گرفتو ادامه داد...
لیام.ببینم تو مویه قرمز دوست داری؟...
امیلی متعجب اول کمی بهش خیره شدو بعد دسته ای از موهاش رو گرفت و جلویه صورتش آوردو بهشون خیره شد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...