part20

978 158 84
                                    

این قسمتو با دقتتت و حوصله میخونین چون مهمه وگرنه میزنم تو سرتون😐✋
اوکی بای😐💦

*****

امیلی پشت میز نشسته بودو پرده ها رو کنار زده بود و آفتاب مستقیم تویه اتاقی که مطمئنا سال هاست هیچ اشعه ی خورشیدی بهش نخورده میتابید...

فیفی پایین صندلیش داشت از ظرف کوچیک روبه روش شیر میخوردو امیلی هر از چندگاهی بهش لبخندی مهربون تحویل میداد و دوباره مشغول کتاب خوندن میشد...

انگار کتاب خوندن بهترین راه ممکن واسه ی انحراف دادن به افکارش و جلوگیری از فکر کردن به اون دوتا تیله ی قهوه ای بود...

به اینکه دو روزه که مستقیم تویه چشم هاش نگاه نکردن...

به اینکه دو روزه رفتار سرد لیام داره عذابش میده و اینکه فقط جواب سوالاتشو با چند تا کلمه ی کوتاه میده و از نگاه کردن به امیلی خود داری میکنه...

لیام این چند روز طوری رفتار میکرد انگار که اون روز امیلی محکم سرش رو گرفته بود و چاقو گذاشت رو گردنش و بهش گفت یا منو میبوسی یا میکشمت...

با پریدن فیفی رویه پاهاش از افکارش فاصله گرفت و از تونل زمان گذشته به حال پرتاب شد...

اوه عالی شد مثل اینکه کتاب خوندن هم فایده ای نداشت...

امیلی پوفی کشیدو کتاب رو بست و گذاشتش کنار و آروم فیفی رو از رویه پاهاش بلند کرد و رویه میز گذاشت...

چونه ش رو به دستاش که رویه میز بودن تکیه داد و لب پایینش رو بیرون فرستاد...

امیلی:به من چه اصلا تقصیر خودشه...من که کاری نکردم...اون خودش خود درگیری داره...مگه نه؟...

گفتو دستشو بین گوش هایه فیفی گذاشت و چند بار تکون داد...

فیفی از این حرکت امیلی میو کشیده ای گفتو دستشو بالا اوردو دست امیلی رو پس زد و شروع کرد به مرتب کردن موهاش...

امیلی:خسته شدم دیگه...

گفت و پوفی کشید و دوباره سمت فیفی برگشت و با دیدن اینکه اون گربه بیخیال داره دست پشمالوش رو لیس میزنه به چشم هاش چرخ داد و دستش رو محکم جفت فیفی رویه میز کوبید...

امیلی:فیفی!!!...

تقریبا داد زد و شاهد پریدن اون گربه بود و به واکنشش خندید...

امیلی:هی ببخشید دختر...آروم باش...من فقط...

حرفش با صدایه تق تق در نصفه موند...

امیلی تویه همون حالت شل و ول سرش رو رویه میز جابجا کرد و با انگشتش بینی صورتی فیفی رو نوازش کرد...

امیلی:همم؟...

لیام:میتونم بیام تو؟...

و تنها همین حرف کافی بود تا امیلی با بالا ترین سرعت بپره و به درد پاش که به پایه ی میز خورد توجه نکنه...

the moon[L.S]Where stories live. Discover now