این قسمتو با دقتتت و حوصله میخونین چون مهمه وگرنه میزنم تو سرتون😐✋
اوکی بای😐💦*****
امیلی پشت میز نشسته بودو پرده ها رو کنار زده بود و آفتاب مستقیم تویه اتاقی که مطمئنا سال هاست هیچ اشعه ی خورشیدی بهش نخورده میتابید...
فیفی پایین صندلیش داشت از ظرف کوچیک روبه روش شیر میخوردو امیلی هر از چندگاهی بهش لبخندی مهربون تحویل میداد و دوباره مشغول کتاب خوندن میشد...
انگار کتاب خوندن بهترین راه ممکن واسه ی انحراف دادن به افکارش و جلوگیری از فکر کردن به اون دوتا تیله ی قهوه ای بود...
به اینکه دو روزه که مستقیم تویه چشم هاش نگاه نکردن...
به اینکه دو روزه رفتار سرد لیام داره عذابش میده و اینکه فقط جواب سوالاتشو با چند تا کلمه ی کوتاه میده و از نگاه کردن به امیلی خود داری میکنه...
لیام این چند روز طوری رفتار میکرد انگار که اون روز امیلی محکم سرش رو گرفته بود و چاقو گذاشت رو گردنش و بهش گفت یا منو میبوسی یا میکشمت...
با پریدن فیفی رویه پاهاش از افکارش فاصله گرفت و از تونل زمان گذشته به حال پرتاب شد...
اوه عالی شد مثل اینکه کتاب خوندن هم فایده ای نداشت...
امیلی پوفی کشیدو کتاب رو بست و گذاشتش کنار و آروم فیفی رو از رویه پاهاش بلند کرد و رویه میز گذاشت...
چونه ش رو به دستاش که رویه میز بودن تکیه داد و لب پایینش رو بیرون فرستاد...
امیلی:به من چه اصلا تقصیر خودشه...من که کاری نکردم...اون خودش خود درگیری داره...مگه نه؟...
گفتو دستشو بین گوش هایه فیفی گذاشت و چند بار تکون داد...
فیفی از این حرکت امیلی میو کشیده ای گفتو دستشو بالا اوردو دست امیلی رو پس زد و شروع کرد به مرتب کردن موهاش...
امیلی:خسته شدم دیگه...
گفت و پوفی کشید و دوباره سمت فیفی برگشت و با دیدن اینکه اون گربه بیخیال داره دست پشمالوش رو لیس میزنه به چشم هاش چرخ داد و دستش رو محکم جفت فیفی رویه میز کوبید...
امیلی:فیفی!!!...
تقریبا داد زد و شاهد پریدن اون گربه بود و به واکنشش خندید...
امیلی:هی ببخشید دختر...آروم باش...من فقط...
حرفش با صدایه تق تق در نصفه موند...
امیلی تویه همون حالت شل و ول سرش رو رویه میز جابجا کرد و با انگشتش بینی صورتی فیفی رو نوازش کرد...
امیلی:همم؟...
لیام:میتونم بیام تو؟...
و تنها همین حرف کافی بود تا امیلی با بالا ترین سرعت بپره و به درد پاش که به پایه ی میز خورد توجه نکنه...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...