بطری فلزی رو از دست پسری که درحال بوسیدن یه دختر بود بیرون کشید و مایع غلیظ و قرمز رنگ داخلشو یه نفس سر کشید و بین اون جمعیت سرخوش خندید...
یه پسر کیوت که نوک موهاش آبی رنگ بود توجهش رو جلب کرد...
تلو تلو خورد و سمتش حرکت کرد و دستشو بالا برد و تکون داد و بهش اشاره کرد...
هری:هی...هی بیا اینجا...
پسر سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد و هری جلو رفت و دستشو تویه موهایه اون پسر فرو برد و از پشت کشیدشون...
وقتی زاویه ی مناسب رو پیدا کرد دندون هایه نیشش رو تویه شاهرگش فرو برد و اخم کمرنگی رویه صورتش نقش بست و چشم هایه قرمزش رو رویه هم فشرد...
درد وحشتناکی ناگهان تویه سرش پیچید و بعد بی اختیار از اون پسر فاصله گرفت و دستاشو محکم به سرش فشرد و ناله ی دردناکی سر داد...
برگشت و با دیدن لویی چشم هاش رو از درد رویه هم فشرد و داد کشید...
هری:تو قرار نیست به من آسیب برسونی تومو...
گفت و وقتی لویی دستشو پایین اورد درد تویه سرش متوقف شد...
نفس راحتی کشید و به لویی نگاه بیخیالی انداخت...
لویی:دنبالم بیا قبل از اینکه مجبورت کنم...
گفت و سمت سرویس بهداشتی اون سالن ورزشی که الان به هرچیزی بجز ورزشگاه شباهت داشت قدم برداشت...
در رو باز کرد و داخل شد و دست به سینه منتظر هری ایستاد...
وقتی هری داخل اومد با اشاره ی دستش در رو پشت سرش بست...
لویی:هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟...
هری:هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟...
لویی:من دلایل خودمو دارم...
هری:اممم شاید منم دلایل خودمو دارم؟...
گفت و سرخوش خندید و بعد از چند دقیقه خنده ش تبدیل به قهقه شد و از شدت خنده سرش به عقب پرت شد...
اخم هایه لویی با دیدن حال هری از هم باز شد و نگاهش در ثانیه ای رنگ نگرانی گرفت...
لویی:ببینم تو خوبی؟...
خنده ش قطع شد وقتی حس کرد کل اعضای شکمش داره تویه هم پیچ میخوره...
هری:فکر کنم زیاده روی کردم...
گفت و در ثانیه ای برگشت و تویه سینکی که بهش تکیه داده بود بالا اورد...
دستاشو دو طرف سینک گذاشت و حس کرد کل معده ش بهم ریخته...تقریبا فراموش کرده بود خون زیاد اونم مستقیم از شاهرگ چقدر روش تاثیر میزاره...
دست لویی سریع رویه کمرش گذاشته شد و با ترس به سینک پر از خون خیره شد...
لویی:هزا؟هز؟خوبی؟...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...