نگاه مرددش جای جای محل تاریک اطرافش کشیده میشد...
ترس عجیبی که نسبت به این اتفاقات داشت لحظه ای راحتش نمیزاشتو مثل یه خوره به جونش افتاده بود...
به اطرافش و نگاه هایه حریصی که مدام روش کشیده میشد و لبخند هایه کثیفی که رویه لب هایه جماعت سیاه پوش مقابلش نقش بسته بود خیره شد قبل از اینکه قدم هاش رو طوری که تویه حصاری از تردید اسیر شده بودن به سمت جلو سوق بده...
ترس و وحشت مثل یه مار دورش رو گرفته بودو هر لحظه تلخی زهرش رو بهش تحمیل میکردو این مستقیما تویه دست و پاش نفوذ میکردو مانع درست قدم برداشتنش میشد...
دست هاش یخ کرده بودو میلرزید وقتی تویه دست هایه اون مردی که همه ارباب و تک و توکی سایمون صداش میکردن قرار گرفت...
بعد از تحویل دادن یه نیشخند سرد و بیروح کمر باریکش رو بین حصار سرد دست هاش زندانی کردو از رویه پارچه ی مشکی رنگ لباسش کمرش رو نوازش کرد...
سایمون:خانوم ها و اقایون...تویه این شب دوست داشتنی همه ی ما اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوند دو قبیله باشیم...
و این پیوند با ازدواج من با این انسان زیبا بسته میشه...با اخرین باز مانده ی استرین ها...
با تمام شدن این حرف تمام جمعیت به هیاهو افتادو همه باهم پچ پچ میکردنو بعضی باترس و بعضی ها با نیشخند به امیلی خیره شده بودن...
امیلی از بالایه مکانی که روش قرار داشت به جمعیت پایینش نگاه کردو با دیدن نگاهی اشنا سرش رو برگردوند و با دیدن چهره ی تقریبا نگران لیام و هری کمی جا خورد...
اونا هم لباس هایی مثل بقیه پوشیده بودن...اون انتظار داشت اونا رو تویه وضعیتی مثل خودش ببینه ولی بعد از صحبت عجیبی که با لیام داشت این زیادم غیر طبیعی نبود...
امیلی دید که حالت چهره ی همه ی اون جمع با شنیدن کلمه ی استرین عوض شد...استرین...اون چی بود؟؟...
هری ناباور سرش رو تکون دادو سپس فریادش باعث قطع شدن صحبت سایمون شد...
هری:اون نمیتونه باشه...اون یه انسانه...
سایمون نیشخندی زدو ادامه داد...
سایمون:اوه اقای استایلز...این درسته...ولی وقتی سال ها پیش یه دوتا پسرک جوون به اونا حمله کردن یه نفرو جا گذاشتن و با توجه به شرایط اون خانواده این عجیب نبود که حاصل عشقشون یه نیمه انسان باشه...اممم ببینم تو میدونی اون پسرا کی بودن؟من که درست یادم نمیاد...
با گفتن این حرف خنده ی حضار سالن بلند شدو لیام عصبی غرید...
لیام.حرومزاده ی عوضی...
گفتو خواست سمت سایمون حمله ور شه ولی هری از پشت گرفتشو بعد از زمزمه کردن چیزی از اونجا دورش کرد...

YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...