گایز خیلی خیلی متاسفم بابت تاخیر زیاد حالم خوب نبود...
کامنت و ووت فراموش نشه💞*****
امیلی با خستگی لای پلک هاش رو باز کردو با تابیدن نور خورشیدی که از پنجره میومد به صورتش چشم هاش رو جمع کردو تویه تخت غلت زد و دوباره خوابید...
با حس کردن چیز سفتی زیر سرش اخم کمرنگی رویه صورتش نقش بست و سرش رو بهش فشار داد تا کمی نرم تر بشه ولی انگار هیچ تاثیری نداشت...
عصبی پوفی کشیدو سرش رو با حرص بلند کرد و به چیزی که زیر سرش بود ضربه زد و آخ آرومی از دردی که تویه سرش پیچید سر داد...
با حس دستی تویه موهاش آروم لایه پلک هاش رو باز کردو سعی کرد جلوش رو بهتر ببینه و وقتی موفق نشد چشم هاش رو بست...
لیام:بلند شو لاو...کلی کار واسه انجام دادن داریم...
امیلی با شنیدن صدایه لیام از اون فاصله ی نزدیک سریع چشم هاش رو باز کرد و با دیدن لیام درست تویه یک اینچی صورتش جیغ خفیفی کشید و سریع عقب رفت...
لیام دستش رو از زیر سرش بیرون اوردو گوشیش رو که تا الان داشت باهاش ور میرفت رو کنار گذاشت و همونطور تویه همون حالت دراز کشیده پاش رو رویه پاش انداخت و به امیلی خیره شد...
امیلی:تو اینجا چیکار میکنی؟...
لیام نیشخندی زد و انگار که از این بازی خوشش اومده باشه شونه ای بالا انداخت و حق به جانب جواب داد...
لیام:فکر میکنم اینجا اتاقم باشه...
امیلی:منظورم اینه که رویه تخت چیکار میکنی...
لیام:آخرین باری که چک کردم این تخت من بود...
امیلی:تو منو بغل کرده بودی؟...
لیام:نه بیب من داشتم با گوشیم کار میکردم و تو خودت سرت رو رویه سینه ی من گذاشتی...به هر حال...من تازه از شهر برگشتم و فکر میکنم یه سری چیزا اینجا باشه که نیازه ببینیشون...
گفت و شاهد تغییر حالت چهره ی امیلی بود...
امیلی:لیاااام...چرا بدونه من رفتی؟؟...من حوصلم سر میره اینجا...ببینم از راه همون دریاچه رفتی که باید یه سنگ قرمزو فشار بدی و بعد تویه یکی از رودخونه هایه لندن سر در بیاری؟؟...
با ذوق گفتو به لیام نزدیک شد...
لیام:نه مطمئنا از دریاچه ای که چند متر اونور ترش قلعه ای وجود داره که صاحبش هر لحظه در تلاشه تیکه پارم کنه نرفتم...و واو میبینم که چیزایی که بهت اون شب گفتمو مو به مو یادته...
به هرحال...یه راه دیگه هم تویه این شهر هست...خب حالا هم بیا اینارو ببین...
گفتو بلند شد و سمت ساک بزرگی که وسط اتاق خودنمایی میکرد رفت...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...