این قسمتو با دقتتتت و انرژی میخونین وگرنه دمپایی صورتیامو رو میکنم:|💦
*****
امیلی و لیام تویه خیابون هایه آروم و ساکت شهر راه میرفتن و هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی به هم نگاه میکردن و میخندیدن...
بی شک آرامشی که بینشون به وجود اومده بود رو هیچکس تویه اون لحظه نمیتونست بهم بزنه...
امیلی دستاشو پشتش بهم قلاب کرد و به لیام نزدیکتر شد و آروم زمزمه کرد...
امیلی:لیام؟...
لیام:هم...
مثل خودش آروم جواب داد و دستشو دور شونه هایه ظریفش حلقه کرد و به خودش نزدیکترش کرد و با لبخندی مهربون بهش خیره شد...
امیلی:اون چیزی که من دیدم...اون که واقعا آینده نبود بود؟...
لیام:نه لاو اون فقط یه توهم ازش بود...یه سایه ی احتمالی...
گفت و امیلی سرش رو تکون داد و لپ هاش رو باد کرد...
امیلی:لیام؟...
لیام:همم...
امیلی:چرا فقط تو و سایمون میتونین ذهن منو بخونین؟...
لیام:چون تو خاصی...
امیلی:خب چرا فقط شما میتونین؟چرا بجز جادوگرا هیچکس نمیتونه این کارو کنه ولی شما میتونین؟...
لیام:چون ما خاصیم...
امیلی:چرا بقیه نمیتونن؟...
لیام:چون خاص نیستن؟...
امیلی:میشه تمومش کنی؟...
پوفی کشید وقتی خنده ی لیام رو شنید و بعد مشتی به بازوش کوبید...
لیام خندید و بهش خیره شد و چشم هایه شکلاتی رنگش عملا با دیدن حرص خوردن کیوت اون دختر برق زدن...
چیزی بجز این بود که بخواد؟میتونست از این بیشتر یه نفر رو دوست داشته باشه...گاد قطعا امکان نداشت...
امیلی رو بیشتر به خودش فشرد و همونطور که باهم اون خیابون هایه خلوت رو پشت سر میزاشتن لب هاش رو به شقیقه ی اون دختر چسبوند و آروم بوسیدش...
لیام:خیلی خب واست توضیح میدم...سایمون خاصه چون هر ومپایر قدرتمندی تویه چندین هزار سال گذشته بوده رو تا مرز مرگ ازشون تغذیه کرده و میتونه به ذهن هر موجودی نفوذ کنه...
دلیل اینکه من میتونم ذهنت رو بخونم هم اینه که من فقط ومپایر نیستم...
بیخیال گفت و امیلی سریع سرش رو بالا گرفت و رد چشم هایه آبی رنگ و متعجبش رو به لیام دوخت...
امیلی:منظورت چیه؟؟؟...
لیام:خب بابایه من و داداشش خون آشام بودن...داداشش که عموی من باشه به خاطر رسم و رسوم با یه خون آشام دیگه ازدواج کرد تا بچه هاشون از نوع اصیل خون آشام ها باشن...یعنی هم از طرف پدر ومپایر باشن هم مادر...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...