محاسباتم اشتباه از آب در اومد این پارت آخر نیس:|♡
*****
قدم هاش رو آروم آروم سمت جلو میکشید...
طوری راه میرفت انگار که نمیخواست به پایان اون مسیر برسه...
دست لیام رو محکمتر توی دستش فشرد و به قلعه ی خراب و فرو ریخته شده ی سایمون که حالا هیچ شباهتی با قبلش نداشت خیره شد...
نفس های لرزونش رو بیرون فرستاد و سعی کرد بغض وحشتناک توی گلوش رو فروکش کنه...
با ایستادن لیام ایستاد و به دریاچه ای که حالا کمی اون طرف تر به چشم میخورد خیره شد...
و در لحظه ای تمامی خاطرات بهترین چند ماه زندگیش مثل یه فیلم از جلوی چشم هاش رد شدن...
چونه ش لرزید و قطره اشکی از چشم های آبی رنگش پایین ریخت ولی سریع اونو پس زد...
اون به لیام قول داده بود قوی باشه...
برگشت و به پشت سرش خیره شد...همه ی کسایی که این مدت درست مثل خانواده ای که هیچوقت نداشت کنارش بودن،همه ی کسایی که وجودشون حالا توی زندگی اون دختر حیاتی شده بود اونجا بودن...
همه بجز یه نفر...هری...اون به خاطر اینکه توسط اون روح لعنتی تیکه تیکه نشه طلسمش رو فعال کرد اون وقتی داشت اون آب لعنتی رو میخورد با تمام امید انتظار داشت تا امیلی بیاد و طلسمش رو بشکنه...
تا بتونه با لویی توی خوشبختی زندگی کنه...تا بتونه طعم انتقام برادرش رو بچشه...تا بتونه زندگی رو بدون وجود سایه ی سایمون لمس کنه...
ولی الان با چشم هایی که کاملا مشکی شده بودن و بدنی که هیچ تکونی نمیخورد توی خونه بود و این همه ش تقصیر امیلی بود...اگه اون سایمون لعنتی نزدیک لیام نمیشد...اگه نیاز نبود تا نیروش رو به لیام انتقال بده...اون میتونست هری رو با جادوش درمان کنه...
سایمون در هر صورت به هدفش رسیده بود...اون از همون اول میخواست نیروی امیلی رو با تغذیه کردن ازش بگیره...و الان امیلی نیرویی نداشت...اون برنده ست...حتی وقتی مرده باشه...
و اینکه لویی حتی ذره ای سرزنشش نمیکرد هم اوضاع رو سخت تر میکرد...
اون فرصت اینو داشت که با لیام باشه...میتونست خیال داشتن خانواده ای واقعی رو ابدی کنه...میتونست شاد باشه...
ولی الان...اون دوباره برگشته به همون نقطه...به همون نقطه ی شروع...به همون دختر تنها و گوشه گیری که توسط همه تحقیر میشه...
امیلی:فکر کنم وقتشه درست میگم؟...
با بغض گفت و سرش رو بالا گرفت و چشم هاش رو به چهره ی زیبا و دوست داشتنی لیام دوخت...چهره ای که از همون لحظه ی اول شیفته ش شد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...