زین بیرون اون قلعه نگهبانی میداد و هر چند دقیقه یک بار به افرادش که پشت بوته ها و درخت های اطراف مخفی شده بودن نیم نگاهی می انداخت و دوباره نگاهش رو به هلال ماه میدوخت...
گوشیش رو بیرون کشید و وارد صفحه ی تکست هاش با لویی شد و"نوبت توئه"رو واسش فرستاد و گوشی رو روی علف ها و روی زمین انداخت و به افرادش علامت داد که آماده باشن...
لویی مسیج زین رو خوند و سمت اون جمع تقریبا پنجاه نفری از جادوگر های با سابقه برگشت و نیم نگاهی به نایل انداخت...
لویی:گایز...حالا...
گفت و همه چشم هاشون رو بستن و سعی کردن تمرکز کنن و همه باهم وردی مشابه رو زمزمه کردن تا زمانی که ماه شروع به کامل شدن کرد و هم زمان به گرگینه ها متصل شدن...
ماه کامل شد و بعد اونا تونستن با توجه با فاصله ی خیلی زیادشون زوزه ی اون گله ی گرگ رو بشنون...
و وجود لویی باشنیدن اون زوزه ی خاص که مخصوص زین بود پر از استرس و اضطراب شد...
لویی:کارتون عالی بود...گفت و به دختر و پسر هایی که با لبخند سر تکون دادن خیره شد...
لویی:همینجا باشین و اتصالتون رو از دست ندین...وقتی زمانش برسه باز هم بهتون نیاز پیدا میکنیم...
مت:حالا...
داد زد وقتی صدای زوزه ی گرگ هارو شنید و بعد همه ی ومپایر ها باهم سمت قلعه دویدن و کنار اون گله ی بزرگ گرگ که به لطف جادوگر های لویی فعلا قصد خفه کردنشون رو نداشتن ایستادن...
یکی از اون گرگ ها که جلوتر از بقیه بود غرید وقتی افراد سایمون همه باهم از قلع بیرون اومدن و بعد تنها زوزه ی اون گرگ و داد بلند تد کافی بود تا همه سمت اونا بدون و درگیری ای سخت رو باهم شروع کنن...
توی همون حین امیلی و لیام از در پشتی قلعه وارد شدن...
لیام توی راهرو قدم برداشت و با دیدن چند تا ومپایر جلوی در ورودی مثل یه محافظ جلوی امیلی ایستاد...
لیام:یه مشکل خیلی کوچیک داریم عقب بمون لاو...
با مهربونی تمام زمزمه کرد و لبخندی آرامش بخش زد و ثانیه ای بعد لبخندش محو شد و چشم هاش قرمز و دندون های نیشش بلند شدن و با سرعتی دیوونه وار سمت اونا دوید...
بعد از شکستن گردن یکی هردو دستشو جلو برد و توی سینه ی دوتای دیگه فرو برد و قلب هاشون رو در ثانیه ای بیرون کشید و روی بدن های بی جونشون انداخت...
آخرین نفر رو هم کشت و بعدش با خونسردی سمت امیلی برگشت و دستمال سفیدی از جیبش بیرون اورد و دست هایه خونیش رو پاک کرد و لبخند زیبایی به اون دختر زد...
لیام:بریم؟...
امیلی خندید و سری تکون داد و باهم از راهرو رد شدن...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...