رویه مبل نشسته بود و به روبه روش خیره شده بود...
آخرین باری که اینطور گریه کرده بود رو حتی نمیتونست به یاد بیاره...
هربار لایه ی نازکی از اشک جلویه چشم هاش رو تار میکرد و بعد با سماجت تمام رویه گونه ش سرریز میشد...
چشم هاش بیش از اندازه پف شده و قرمز بود و هر چند دقیقه یک بار از باکس دستمال کاغذی چند برگ دستمال در می آورد...
نفس کشید و فین فین کرد و تویه اون تاریکی به صفحه ی تی وی زل زد که داشت تیتراژ پایان فیلم رو پخش میکرد...
و بعد وقتی تمام شد بلند زد زیر گریه...
امیلی:این انصاف نیییییست...اون نباید میمرد...اون...واقعا مرد...
با صدایه گرفته و تو دماغی گفت و سرش رو تویه گردن لیام که پوکر به روبه روش خیره شده بود فرو برد...
لیام با همون حالت همونطور که دستشو دور بدن امیلی میپیچید به بقیه که دست کمی از خودش نداشتن خیره شد...
زین بلند شد رفت لامپ رو روشن کرد و با روشن شدن لامپ امیلی چشم هاش رو جمع کرد و سرش رو بیشتر تویه گردن لیام مخفی کرد...
اون جمع همه با قیافه ای که وات د فاک ازش میبارید به امیلی خیره شدن قبل از اینکه یکیشون به حرف در بیاد...
ادوارد:امی؟این فقط یه فیلم بود...اون پسر واقعا نمرد فقط نمایشی بود...
امیلی:اصلنم نبود اونا خیلی سختی کشیده بودن نباید تهش اینطوری تموم میشدددد...
بلند گریه کرد و به پایان تلخ اون فیلم فکر کرد...
لویی:سیریسلی؟؟داری به خاطر یه بازیگر که الان زنده ست و داره واسه خودش کل دنیا رو میگرده عزاداری میکنی؟؟؟...
امیلی:دست از سرم بردار باشه؟ولم کنین میخوام گریه کنمممم...
هری:من واقعا موندم کجایه این غم انگیز بود...
امیلی:اره خب از چند تا ومپایر بی احساس و بی روح که هرروز مثل ماست مردن بقیه رو تماشا میکنن ازین بیشترم انتظار نمیره...
لویی:من جادوگرم ولی کامان این گریه نداشت هر کسی ممکنه در اثر سرطان بمیره...
زین:راست میگه گریه نداشت که...
نایل:ببینین کی داره اینا رو میگه...گرگینه ای که کل خانوادشو کشته و جادوگری که باباشو کاملا اتفاقی سوزونده...
با صدایه گرفته ای گفت و همه متعجب سمت نایل برگشتن و با دیدن چشم ها و بینی قرمزش زدن زیر خنده...
امیلی:نایل اینا رو ول کن بیا باهم گریه کنیممم...
و دوباره گریه ش شدت گرفت...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...