تقریبا ده دقیقه ای میشد که بیدار شده بود ولی به هیچ وجه دلش نمیخواست بلند شه و روزش رو شروع کنه...مطمئنا این حس رخوت ساختگی هیچوقت سراغش نمیومد اگه امروز نمیرفت به اون مدرسهی مزخرف...
بیخیال سرش رو به بالش فشرد و به ریخته شدن موهاش توی صورتش توجهی نکرد...
کم کم پلک هاش داشت گرم میشد که با صدای نه چندان بلند گوشیش تقریبا از جا پرید...
مثل اینکه زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا رسما فاک بزنن به روز لعنتیش...
گوشی رو برداشتو با دیدن اسم لیام به چشم هاش چرخی داد قبل از اینکه با لمس خط سبز رنگ ارتباط رو برقرار کنه و صدای سرحال لیام رو از پشت گوشی بشنوه...
لیام:صبح بخیر دارلینگ...خوب خوابیدی؟...
لیام گفتو هری به راحتی میتونست اون نیشخندِ رو مخش رو موقع گفتن این توی ذهنش تصور کنه...
لبخندی زدو با لحن آروم و بمش جواب داد...
هری:فاک یو دارلینگ...
لیام خنده ی ریزی کرد...
لیام:زنگ زدم مطمئن شم میری کالج...اوه راستی این اخراج شدن واقعا به دردم خورد...بعد از کلی کار کردن پی در پی میتونم یه استراحت خوب داشته باشم...
با کشیده ترین لحن ممکن گفت و تونست صدای دندون قروچهی عصبی هری رو از پشت گوشی بشنوه...
هری:خدایا چرا من باید برم اونجا؟وقتی هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته...اون اسکات لعنتی...گاد کافیه فقط سمتش بری تا مثل یه پنگوئن بدوه و بره سمت دیگه...
لیام:از اونجایی که همین دیشب لیزا نزدیک بود گلوی اون پنگوئن کوچولو رو پاره کنه فکر میکنم واقعا نیاز باشه بری پیشش و مراقبش باشی چون دیگه من نیستم که مثل دیشب به کمکت بیام هوم؟...
هری به چشم هاش چرخی دادو چند تا از تار موهاش رو که رویه چشماش سر خورده بودن کنار زد قبل از اینکه با صدای آرومتری غرغر کنه...
هری:کامان لی...به نظرت کمک کردی؟...با اون ورد کوفتیی که تو دیشب خوندی اون بدبخت تو خواب ابدی نره خیلیه...
لیام:میگفتی چیکار کنم؟...مثل میمون میپرید تو هوا و با چراغ خواب واسم خط و نشون میکشید...
هری:اوکی اوکی مطمئنا هشت صبح این موضوعِ اصلا جالبی نیست باشه؟...
لیام:هری لیزا برگشته میفهمی؟لطفا حواست به امیلی باشه...اصلا نمیخوام دوباره با آسیب دیدنش سایمون رو عصبانی کنه...
هری:باشه حواسم هست...
لیام:خوبه پس فعلا...
هری:میبینمت...
به مکالمه پایان داد و خمیازه ای کشید قبل از اینکه روی تخت غلت بزنه و به دختری که کنارش غرق خواب بود خیره بشه و به دیشب فکر کنه...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...