part15

1K 145 62
                                    

لیام:خدیا امیلی دیگه داری نگرانم میکنی اگه تا سه ثانیه ی دیگه بیرون نیومدی من میام داخل...

امیلی با شنیدن این حرف لیام چشم هاش گرد شدو مضطرب داد زد...

امیلی:نههه...نیای تو...من...تو نمیتونی...

لیام:پس محض رضایه خدا خودت بیا بیرون...نزدیک دو ساعته اونجایی و حتی صدایه آب هم شنیده نمیشه...

امیلی:خیلی خب تو برو من میام...فعلا کار دارم...

با گفتن این حرف لیام زیر لب لعنت فرستادو عاجزانه پیشونیش رو به در بسته ی حموم چسبوند...

اون به خودش قول داد کاری با افکار این موجود رو مخ نداشته باشه ولی این اوضاع واقعا کمکی بهش نمیکرد پس تنها راه باقی مونده رو عملی کرد...

لیام:متاسفم امیلی...

زیر لب زمزمه کردو سپس چشم هاش رو رویه هم گذاشتو سعی کرد تمرکز کنه و تنها وارد شدن به افکار امیلی کافی بود تا در ثانیه ای گره ی بین ابروهای لیام باز شه و پقی بزنه زیر خنده...

امیلی:هی لیام چیشده؟؟اوه عالیه من پونصد بار التماست کردم یه نیشخند کوچیک بزنی ولی نزدی و حالا که نمیتونم ببینم داری قهقه میزنی؟؟واقعا ممنون...

لیام اشک گوشه ی چشم هاش رو پاک کردو سعی کرد جدی باشه و خنده ای تویه تن صداش مشخص نباشه...

لیام:گوش کن امیلی...ماها فعلا واست لباسی نداریم خب؟و توهم مطمئنا نمیتونی دوباره اون لباس پاره رو بپوشی و مجبوری با تیشرتایه من سر کنی تا بریم خرید باشه؟...

امیلی:ببین من مشکلی...صبر کن ببینم...تو از کجا فهمیدی؟...

لیام حق به جانب شونه ای بالا انداختو دستاشو به هم قلاب کردو به در حموم تکیه زد...

لیام:خب من میدونم تو به چیا فکر میکنی و میتونم افکارت رو بخونم...

امیلی:هاهاها جالب بود...

لیام:اوکی امیلی اسکات یا همین الان میای بیرون یا درو میشکنم...

امیلی:لیامممم...

لیام:هومم؟...

امیلی:تیشرتت مشکلی نداره...

لیام:پس دیگه چی میگی؟...

امیلی کمی این پا و اون پا کردو با عجز به جین لیام که تویه پاهاش عملا چراغ میداد نیم نگاهی انداخت...

امیلی:میدونی...جینت...

لیام:من یادم نمیاد بهت جین داده باشم...

امیلی:خودم برداشتم...

لیام:خب چشه؟؟...

امیلی:آممم...یکم...گشاده؟...

لیام:باشه درو باز کن یه کاریش میکنیم...

امیلی بعد از ثانیه هایی فکر کردن سپس تردید رو کنار گذاشتو دستش رو سمت در حموم برد...

the moon[L.S]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu