part28

1K 154 113
                                    

لیام:وسایل رو آماده کردین؟...

زین:تک تکشو کامان بزن بریم...

امیلی با کلاه گردشگریش بهشون ملحق شد و خندید و سمت لیام رفت...

لیام لبخندی مهربون بهش زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیکترش کرد...

ادوارد:ببینم هری و لویی کجان؟...

نایل:الاناست که پیداشون شه...

گفت و موهایه بلوندش رو از روی صورتش کنار زد...

بعد از گذشت چند دقیقه هری و لویی طوری که دست هری رویه شونه ی پسر کوچیکتر گذاشته شده بود خندون باهم بیرون اومدن...

هری:ببخشید یکم طول کشید...

لبخندی زد و زیر چشمی به لویی خیره شد و ناگهانی سمتش خم شد و لب هاش رو کوتاه رویه لب هایه اون پسر گذاشت و به تغییر رنگ گونه هاش لبخند زد...

لیام:خیلی خب بزن بریم...

همه داشتن تند تند حرف میزدن و مسخره بازی در میاوردن و تویه اون خیابون هایه خلوت قدم برمیداشتن که یک دفعه زین ایستاد...

و به دنبالش همه متوقف شدن و به جایی که زین خیره شده بود نگاه کردن...

یه خونه ی قدیمی و خراب شده که رنگ مشکیه نمایه اون خونه گواه از بی روح بودنش میداد...

ابر هایه سیاه برخلاف آسمون آبی و یک دست اطراف بالای اون خونه قرار گرفته بودن و رعد و برق هایه کر کننده ای از برخورد اون ابر ها به هم به وجود می اومد...

امیلی با ترس دست لیام رو سفت گرفت و بهش نزدیک شد...

امیلی:لی من میترسم...

و لیام بدون اینکه چیزی بگه همونطور که به رو به روش خیره شده بود دست امیلی رو با اطمینان فشرد...

رعد و برق دیگه ای بالای اون خونه زده شد و لحظه ای اون خونه رو نورانی کرد و نفس امیلی با دیدن سایه ی شخصی تویه پنجره ی خونه برید...

و بعد در خونه آروم و با صدای قیژ مانندی باز شد و از فضای تاریک داخل خونه رونمایی کرد...

زین با صدایی بم که آشکارا میلرزید زمزمه کرد...

زین:باید کاری که ناتموم مونده رو تموم کنیم...

و یک قدم جلو گذاشت و بعد لیام اخم هاش تویه هم فرو رفت و جلوش ایستاد...

لیام:جرات نکن وارد اون خونه ی کزایی بشی مالیک...

زین:من دوباره از دستتون نمیدم...

زین لیام رو کنار زد و سمت خونه دوید...

و به دنبالش همه پشت سرش دویدن و وقتی وارد خونه شدن در با صدا و سرعت فوق العاده زیادی بسته شد...

the moon[L.S]Where stories live. Discover now