لیام:وسایل رو آماده کردین؟...
زین:تک تکشو کامان بزن بریم...
امیلی با کلاه گردشگریش بهشون ملحق شد و خندید و سمت لیام رفت...
لیام لبخندی مهربون بهش زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیکترش کرد...
ادوارد:ببینم هری و لویی کجان؟...
نایل:الاناست که پیداشون شه...
گفت و موهایه بلوندش رو از روی صورتش کنار زد...
بعد از گذشت چند دقیقه هری و لویی طوری که دست هری رویه شونه ی پسر کوچیکتر گذاشته شده بود خندون باهم بیرون اومدن...
هری:ببخشید یکم طول کشید...
لبخندی زد و زیر چشمی به لویی خیره شد و ناگهانی سمتش خم شد و لب هاش رو کوتاه رویه لب هایه اون پسر گذاشت و به تغییر رنگ گونه هاش لبخند زد...
لیام:خیلی خب بزن بریم...
همه داشتن تند تند حرف میزدن و مسخره بازی در میاوردن و تویه اون خیابون هایه خلوت قدم برمیداشتن که یک دفعه زین ایستاد...
و به دنبالش همه متوقف شدن و به جایی که زین خیره شده بود نگاه کردن...
یه خونه ی قدیمی و خراب شده که رنگ مشکیه نمایه اون خونه گواه از بی روح بودنش میداد...
ابر هایه سیاه برخلاف آسمون آبی و یک دست اطراف بالای اون خونه قرار گرفته بودن و رعد و برق هایه کر کننده ای از برخورد اون ابر ها به هم به وجود می اومد...
امیلی با ترس دست لیام رو سفت گرفت و بهش نزدیک شد...
امیلی:لی من میترسم...
و لیام بدون اینکه چیزی بگه همونطور که به رو به روش خیره شده بود دست امیلی رو با اطمینان فشرد...
رعد و برق دیگه ای بالای اون خونه زده شد و لحظه ای اون خونه رو نورانی کرد و نفس امیلی با دیدن سایه ی شخصی تویه پنجره ی خونه برید...
و بعد در خونه آروم و با صدای قیژ مانندی باز شد و از فضای تاریک داخل خونه رونمایی کرد...
زین با صدایی بم که آشکارا میلرزید زمزمه کرد...
زین:باید کاری که ناتموم مونده رو تموم کنیم...
و یک قدم جلو گذاشت و بعد لیام اخم هاش تویه هم فرو رفت و جلوش ایستاد...
لیام:جرات نکن وارد اون خونه ی کزایی بشی مالیک...
زین:من دوباره از دستتون نمیدم...
زین لیام رو کنار زد و سمت خونه دوید...
و به دنبالش همه پشت سرش دویدن و وقتی وارد خونه شدن در با صدا و سرعت فوق العاده زیادی بسته شد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...