زین تویه تختش جابجا شد و با حس بازویی کنارش تویه خواب و بیداری اونو گرفت و سرش رو روش گذاشت و لبخند کمرنگی زد و دوباره سعی کرد بخوابه...
ولی در ثانیه ای آروم و با شک چشم هاش رو باز کرد و با دیدن نایل تویه یک اینچی صورتش داد وحشت زده ای کشید...
زین:وات د فااااک...
نایل رو هل داد و نایل دهن بازش رو بست و لپش رو خاروند و با چشم هایه بسته ناله کرد...
نایل:گاد خفه شو...
گفت و کمی جا بجا شد و سرش رو تویه گردن هری که کنارش خواب بود فرو برد و یه پاش رو رویه شکمش گذاشت...
زین با دیدن هری چشم هاش گرد تر شد و به اطرافش نگاه کرد و دید که امیلی رویه کاناپه ی اتاقش و لیام و نایل اطرافش رویه تخت و لویی تقریبا رویه هری خوابیده بود...
زین:فاک گایز میشه بگین تو اتاق من چیکار میکنین؟؟؟...
هری:لیام خفه ش کن نوبت توئه...
با صدایه گرفته و چشم هایه بسته گفت و سعی کرد نایل رو هل بده عقب...
لیام:دهنت رو ببند بار قبل من ساکتش کردم حالا نوبت توئه...
لویی:گااد خفه شین...
گفت و سرش رو از رویه شکم هری برداشت و با دیدن کله ی بلوند نایل تویه گردن هری دستش رو تویه هوا تکون داد و باعث شد نایل از هری فاصله بگیره و سپس با لبخندی رضایت بخش دوباره خوابید...
زین:گایز از اتاقم برین بیرون...صبر کن...من تو اتاقم چیکار میکنم؟؟؟...اصلا شما اینجا چیکار میکنیییین؟؟؟...چطور من اومدم تویه این خونهههه؟؟؟...
لیام:بذار اینطور بگم که تو پنج ساعته اینجایی و امشب ماه کامله و چون جنابالی تبدیل به گرگ نشدی دچار یه سری اختلالات شدی و مغزت جابجا شده...
هری:و ماها باید مواظبت باشیم تا دوباره سمت ادوارد نری...
زین:من با ادوارد چیکار دارم؟؟؟...
نایل:کامان مرد تو کم مونده بود شلوارشو بکشی پایین و بهش هندجاب بدی...حتی موهاش رو بافتی...انگار مست شده بودی و واسه همینه ادوارد الان در اتاق منو قفل کرده و خوابیده...
زین:من چیکار کردم؟؟؟؟...
لویی:خفه شو مالیک قبل از اینکه رگ مغزت رو بترکونم...
نایل:خوب شد من از این انگشترا ندارم...تو شبایی که ماه کامله گرگ نمیشی ولی خنگ میشی...
زین:پاشین ببینم...میگم بلند شین دیکهدا...
نایل غرغر کرد و دست زین رو کشید و زین دوباره رویه تخت افتاد...
نایل کمی چشم هاش رو باز کرد و لبخندی زد قبل از اینکه لب هاش رو قنچه کنه و صورتش رو سمت صورت زین ببره...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...