نایل بیخیال سوت میزد و تویه آشپزخونه تاب میخورد و آهنگ میخوند...
کاپ کیک هایه شکلاتی ای که درست کرده بود رو از فر بیرون اورد و تویه ظرف چید...
به لطف امیلی و وجودش تویه خونه مجبور شده بود آشپزی یاد بگیره و خب این عالیه چون نیاز نیست هر دو دقیقه به لیام التماس کنه تا واسش غذا بپزه...
لیوان هارو یکی یکی با قهوه پر کرد و لیوان ادوارد رو تلخ و ساده همونطور که دوست داره تویه سینی گذاشت...
بعد از ریختن شکر تویه لیوان زین اسپری خامه رو برداشت و دوتا لیوان دیگه رو پر از خامه کرد و شکر و شکلات هم بهش اضافه کرد و واسه ی خودش پودر شکلات هم روش ریخت...
با سینی ای تویه دستش توی سالن قدم برداشت و بدون توجه به داد عصبیه هری لبخند آرامش بخشی زد و کنار لویی و ادوارد رویه مبل نشست...
کاپ کیکش رو برداشت و بعد از اینکه گازی بهش زد مقداری از قهوه ش خورد و با لویی و زین به نمایشی که اون دوتا برادر راه انداخته بودن خیره شد...
هری عصبی عرض سالن رو طی کرد و دوباره برگشت و دستی تویه موهاش کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه...
هری:اون حرومزاده...گاد اون عوضی رو میکشم...
ادوارد:هی این اوکیه باشه؟فقط محض رضای خدا بیا بشین مگه به تو خیانت شده آخه...
هری:چطور تونسته یه همچین کاری کنه؟فکر نکرده که تو قراره بعدش چه حالی شی؟فاک همین الان باید برم و قلبشو از سینه ی کوفتیش بکشم بیرون تا بفهمه تاوان شکوندن قلب برادر هری استایلز چیه...
ادوارد:هی هی بِرا نیاز نیست خشونت به خرج بدی باشه؟فهمیدم دوسم داری و نگرانمی دمت گرم...فقط خودتو کنترل کن قبل از اینکه مجبور شم گردنت رو واسه ی یه نیم ساعت خفه شدنت بشکنم...
هری:چطور میتونی اینقد آروم باشی؟؟...
ادوارد:چون هیچ کاری از دستم بر نمیاد که بکنم؟...
با پوزخند گفت و چشم هایه خسته ش رو رویه هم فشرد و خم شد و قهوه ش رو از روی میز برداشت...
واقعا به یه کما ی یک ماهه نیاز داشت تا از همه ی این جریانات فاصله بگیره...اونقدر خسته بود که حتی نمیتونست چشم هاش رو باز نگه داره...
هری سرانجام با دیدن اوضاع برادرش پوفی کشید و روی مبل نشست و سرش رو تویه دستاش گرفت...
لویی بلند شد و رویه پاهایه هری نشست و سرش رو کمی کج کرد و لباشو غنچه کرد...هری اخمی کرد و سعی کرد به کیوت بودن بیش از حد اون پسر توجهی نکنه...
لویی خندید و لجبازانه سرش رو بیشتر خم کرد تا بتونه صورت هری رو ببینه...
هری:نکن لو...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...