هری،لویی و نایل دور میزی تویه آشپزخونه نشسته بودن و منتظر بودن تا ادوارد بهشون ملحق شه...
ادوارد از تویه یخچال تقریبا داد زد وقتی نتونست چیزی که میخوادو پیدا کنه...
ادوارد:ببینم بچز...شما مثلا ومپایرین؟چرا به جای کیسه ی خون تویه یخچال پنکیک نگه میدارین؟...
هری:اوه گاد ادی خفه شو...
ادوارد:من به خاطر توئه احمق چندین هزار مایل دویدم و واقعا الان نیاز دارم یه کوفتی بخورم اگه نمیخوای یه مارک خوشگل رویه گردن امیلی پیدا بشه داداش بزرگه...
نایل:هی...تو میتونی از لویی هم تغذیه کنی ها...
لویی:نای؟!شات د فاک آپ...
گفتو پای نایل رو لگد کرد و رو به ادوارد کرد...
لویی:تویه مخزن یخچال میتونی چیزی که میخوای رو پیدا کنی پس محض رضای خدا اون باسن لعنتیتو تکون بده و بیا بشین کار داریم...
ادوارد:اها...این شد...
گفتو به لویی نیشخندی زدو یه لیوان زیر دریچه ای که رویه در یخچال بود گرفت...
ادوارد:بسی هوشمندانه...
گفتو سمت اونا رفت و رویه صندلی لم داد و لیوانش رو سر کشید...
دستاشو به هم قلاب کردو رویه میز گذاشت حالتی جدی به خودش گرفت...
ادوارد:خب هرچند من هنوزم باور نکردم که تو واقعا میتونی جادو کنی و نایل هم گرگینه ست هم جادوگر هم ومپایر...ولی...کجا بودیم؟...
لویی شونه ای بالا انداخت و به خنجر و دوتا شمعی که بینشون رویه میز بود اشاره کرد...
لویی:به خون همه مون نیاز داریم...
صورت ادوارد تویه هم رفت و چشم هایه سبزش کمی ریز شدو مشکوک به لویی خیره شد...
ادوارد:خون من دیگه واسه چی؟...
لویی به چشم هاش چرخی داد و خنجر رو برداشت و تویه دستش تکون داد...
لویی:خون هری و نایل واسه تبدیلشون...خون من واسه تبدیل نشدن نایل به گرگینه زیر نور ماه...و خون تو واسه ی اتصالت به من...
هری:چی؟؟...این دیگه از کجا اومد؟...
لویی:هزا اون اصلا این اطراف رو نمیشناسه...من میتونم مواقعی که به کمک نیاز داره وارد مغزش بشم...
نایل:لو انجام دادن این افسون واسه ی من به اندازه ی کافی انرژی ازت میگیره...
ادوارد:هی هی کیوتی من کار خودمو بلدم...چیزیم نمیشه...
گفتو بهش نیشخند زد و لویی به چشم هاش چرخی داد...
لویی:گایز؟خفه شین...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...