part21

1K 159 100
                                    

هری،لویی و نایل دور میزی تویه آشپزخونه نشسته بودن و منتظر بودن تا ادوارد بهشون ملحق شه...

ادوارد از تویه یخچال تقریبا داد زد وقتی نتونست چیزی که میخوادو پیدا کنه...

ادوارد:ببینم بچز...شما مثلا ومپایرین؟چرا به جای کیسه ی خون تویه یخچال پنکیک نگه میدارین؟...

هری:اوه گاد ادی خفه شو...

ادوارد:من به خاطر توئه احمق چندین هزار مایل دویدم و واقعا الان نیاز دارم یه کوفتی بخورم اگه نمیخوای یه مارک خوشگل رویه گردن امیلی پیدا بشه داداش بزرگه...

نایل:هی...تو میتونی از لویی هم تغذیه کنی ها...

لویی:نای؟!شات د فاک آپ...

گفتو پای نایل رو لگد کرد و رو به ادوارد کرد...

لویی:تویه مخزن یخچال میتونی چیزی که میخوای رو پیدا کنی پس محض رضای خدا اون باسن لعنتیتو تکون بده و بیا بشین کار داریم...

ادوارد:اها...این شد...

گفتو به لویی نیشخندی زدو یه لیوان زیر دریچه ای که رویه در یخچال بود گرفت...

ادوارد:بسی هوشمندانه...

گفتو سمت اونا رفت و رویه صندلی لم داد و لیوانش رو سر کشید...

دستاشو به هم قلاب کردو رویه میز گذاشت حالتی جدی به خودش گرفت...

ادوارد:خب هرچند من هنوزم باور نکردم که تو واقعا میتونی جادو کنی و نایل هم گرگینه ست هم جادوگر هم ومپایر...ولی...کجا بودیم؟...

لویی شونه ای بالا انداخت و به خنجر و دوتا شمعی که بینشون رویه میز بود اشاره کرد...

لویی:به خون همه مون نیاز داریم...

صورت ادوارد تویه هم رفت و چشم هایه سبزش کمی ریز شدو مشکوک به لویی خیره شد...

ادوارد:خون من دیگه واسه چی؟...

لویی به چشم هاش چرخی داد و خنجر رو برداشت و تویه دستش تکون داد...

لویی:خون هری و نایل واسه تبدیلشون...خون من واسه تبدیل نشدن نایل به گرگینه زیر نور ماه...و خون تو واسه ی اتصالت به من...

هری:چی؟؟...این دیگه از کجا اومد؟...

لویی:هزا اون اصلا این اطراف رو نمیشناسه...من میتونم مواقعی که به کمک نیاز داره وارد مغزش بشم...

نایل:لو انجام دادن این افسون واسه ی من به اندازه ی کافی انرژی ازت میگیره...

ادوارد:هی هی کیوتی من کار خودمو بلدم...چیزیم نمیشه...

گفتو بهش نیشخند زد و لویی به چشم هاش چرخی داد...

لویی:گایز؟خفه شین...

the moon[L.S]Where stories live. Discover now