سلااام😍
خاب این چپتر نسبت به بقیه خیلی طولانی تره و وقت زیادی رو ازم گرفت واسه همین یکم دیر آپ شد...
ولی الان عامدم با یک قسمت جدید و پر از شخصیت جدید😂💦
کامنت و ووت و انرژی فراموش نشه💞*****
امیلی با حیرت به اطرافش نگاه میکردو چشم هایه درشتش به گرد ترین حالت ممکن رسیده بودن...
شاید تا قبل از این شک داشت ولی به محض رد شدن از اون در عملا به این باور رسیده بود که تویه سرزمین عجایبه...
جوری که بعد از اون در با یه قلعه ی فوق العاده بزرگ و باشکوه مواجه شده بود...گاد این خارق العاده بود...
ذوق زده خندیدو بازویه لیامو فشار داد...
امیلی:اوه خدایه من یه گردنبند جادویی...لیام میتونم ببینمش؟تورو خدا؟...
لیام:انقدر به من نچسب بچه...نه نمیشه...
امیلی با لبو لوچه ی آویزون مسرانه التماس کردو با مظلوم ترین لحن ممکن زمزمه کرد...
امیلی:لیام؟...لطفا...
لیام از گوشه ی چشم بهش خیره شدو سپس تک خنده ای سر دادو زبونش رو رویه لب پایینش کشید قبل از اینکه دستش رو تویه موهاش فرو ببره...
لیام:خیلی خوب...قبلا تویه تئاتر یا یه همچین چیزی بازی کردی؟بازیگری خوندی؟...
امیلی:بحثو عوض نکن گردنبندتو بده به من فقط یه نگاه کوچولو بهش میندازم...
لیام خنده ی ریزی کردو کف دستش رو رویه صورت امیلی گذاشتو اون موجود کوچولو رو که مدام سعی داشت اون یکی دستش رو بگیره به عقب هل داد...
امیلی:اصلا نمیخوام...واسه خودت...بعدا به هری میگم نشونم بده...اونم یکی همین شکلی داره...
گفتو زبونش رو بیرون آورد قبل از اینکه باهاش صدایی نا حنجار ایجاد کنه و تخس روش رو از لیام برگردوند...
لیام از حرکت امیلی نیشخندی زدو سری به نشونه ی تاسف تکون داد...
لیام:گوش کن کیوتی من گردنبندمو بهت میدم اگه خیلی اسرار داری...
اخم هایه امیلی از هم باز شدو ذوق زده بالا پایین پرید...
امیلی:واقعا؟بهم میدیش؟...
لیام:آره اگه خیلی به مردن من علاقه داری چرا که نه...
امیلی:چی؟...
لیام:نمیتونم اینو در بیارم فقط یه مواقع خاص...
امیلی:چرا نمیتونی؟...
لیام:نمیتونم دیگه...
گفتو گردنش رو خاروند...امیلی بهش نزدیکتر شدو آروم زمزمه کرد...
امیلی:چه مواقعی؟...
لیام:وقتی که...خوب وقتی که آفتابی وجود نداشته باشه...وقتی اشعه ی خورشید نباشه...زمانی که ماه تویه آسمونه...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...