part25

995 173 123
                                    

امیلی تویه اتاق بود و مدام داشت با موهاش ور میرفت...

لیام:هی...چیکار میکنی؟...

امیلی دست از شونه کردن موهاش به سمت بالا برداشت و پوفی کشیدو سمت لیام برگشت و عصبی غرغر کرد...

امیلی:موهام...اونا فقط خیلی...

حرفش رو خورد و عصبی سرخ شد و محکم سمت بالا هدایتشون کرد...

لیام:همیشه تویه صورتتن؟...

امیلی:دقیقا...

غرغر کرد و لیام لبخندی مهربون بهش زدو از تویه کمد امیلی یه کش سر بیرون آورد...

لیام:اینو واسه همین چیزا ساختن...

ابروهاش رو بالا انداخت و امیلی واسش زبون در اورد و دستاشو بهم قلاب کرد و روش رو از لیام برگردوند...

چشم هایه شکلاتی لیام عملا برق زد وقتی حرکات کیوت اون دخترو دید...آروم جلو اومد و از پشت به امیلی نزدیک شد و نرم بازوش رو گرفت...

نفس امیلی از حرکت ناگهانی لیام برید و از لمسش جا خورد...لیام موهاش رو رویه یه شونه ش ثابت نگه داشت و چشم هاش رو بست و سرش رو تویه گردن امیلی فرو برد و نفس عمیقی کشید...

حالت نگاهش تغییر کرد و لبهایه نیمه بازش رو رویه گردنش گذاشت و بوسیدش...

امیلی:لیام...

لیام:هممم...

تویه گردنش نامفهوم غرغر کرد و رویه پوستش بوسه هایه ریز گذاشت و دید که امیلی لرزید...

امیلی:لی...بقیه منتظرمونن...

ناله کرد و تند تند نفس کشید و میتونست داغ شدن پوست صورتش رو حس کنه...

لیام:اوکی...

ازش فاصله گرفت و آروم موهاش رو سمت بالا جمع کرد و اونا رو با دقت بست و امیلی تمام تلاشش رو کرد که از شدت خوب بودن اون پسر جیغ نکشه و درسته قورتش نده...

لیام از تویه آیینه بهش خیره شد و با حالتی ساختگی چشم هایه قهوه ایش رو گرد کرد...

لیام:واو دختر تو واقعا استعداد هاتو پشت اون موها کور کرده بودی...

امیلی:مرسی لی لی...

گفت و سمتش برگشت و لیام با دیدنش لبخندی زد و یه تای ابروش رو بالا انداخت...

لیام:لی لی؟...

امیلی:اوهوم...

حق به جانب گفت و لیام به چشم هاش چرخ داد...

لیام:خب چطوره؟دیدن دنیا با هردو چشم؟...

امیلی:ها؟!...

اول نفهمید منظورش چیه ولی بعد از چند دقیقه خندید و به بازوی لیام ضربه زد...

the moon[L.S]Where stories live. Discover now