امیلی تویه اتاق بود و مدام داشت با موهاش ور میرفت...
لیام:هی...چیکار میکنی؟...
امیلی دست از شونه کردن موهاش به سمت بالا برداشت و پوفی کشیدو سمت لیام برگشت و عصبی غرغر کرد...
امیلی:موهام...اونا فقط خیلی...
حرفش رو خورد و عصبی سرخ شد و محکم سمت بالا هدایتشون کرد...
لیام:همیشه تویه صورتتن؟...
امیلی:دقیقا...
غرغر کرد و لیام لبخندی مهربون بهش زدو از تویه کمد امیلی یه کش سر بیرون آورد...
لیام:اینو واسه همین چیزا ساختن...
ابروهاش رو بالا انداخت و امیلی واسش زبون در اورد و دستاشو بهم قلاب کرد و روش رو از لیام برگردوند...
چشم هایه شکلاتی لیام عملا برق زد وقتی حرکات کیوت اون دخترو دید...آروم جلو اومد و از پشت به امیلی نزدیک شد و نرم بازوش رو گرفت...
نفس امیلی از حرکت ناگهانی لیام برید و از لمسش جا خورد...لیام موهاش رو رویه یه شونه ش ثابت نگه داشت و چشم هاش رو بست و سرش رو تویه گردن امیلی فرو برد و نفس عمیقی کشید...
حالت نگاهش تغییر کرد و لبهایه نیمه بازش رو رویه گردنش گذاشت و بوسیدش...
امیلی:لیام...
لیام:هممم...
تویه گردنش نامفهوم غرغر کرد و رویه پوستش بوسه هایه ریز گذاشت و دید که امیلی لرزید...
امیلی:لی...بقیه منتظرمونن...
ناله کرد و تند تند نفس کشید و میتونست داغ شدن پوست صورتش رو حس کنه...
لیام:اوکی...
ازش فاصله گرفت و آروم موهاش رو سمت بالا جمع کرد و اونا رو با دقت بست و امیلی تمام تلاشش رو کرد که از شدت خوب بودن اون پسر جیغ نکشه و درسته قورتش نده...
لیام از تویه آیینه بهش خیره شد و با حالتی ساختگی چشم هایه قهوه ایش رو گرد کرد...
لیام:واو دختر تو واقعا استعداد هاتو پشت اون موها کور کرده بودی...
امیلی:مرسی لی لی...
گفت و سمتش برگشت و لیام با دیدنش لبخندی زد و یه تای ابروش رو بالا انداخت...
لیام:لی لی؟...
امیلی:اوهوم...
حق به جانب گفت و لیام به چشم هاش چرخ داد...
لیام:خب چطوره؟دیدن دنیا با هردو چشم؟...
امیلی:ها؟!...
اول نفهمید منظورش چیه ولی بعد از چند دقیقه خندید و به بازوی لیام ضربه زد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...