معلومه کاورو خودم درست کردم؟😂خا بمن چ عکسی ک میخواستم کلا هیچ جا نبود😐😂
این قسمت نیاز به دقت خیلی زیادی داره و خودتون باید یه سری چیزارو کنار هم بزارین و نتیجه گیری کنین...
پس با دقت بخونینش تا دمپایی صورتیامو رو نکردم😐💞*****
دو پسر کوچولو توی فضای حیاط قصری دنبال هم میکردن...قصری با شکوه و مجلل...
دو اشراف زاده که برخلاف لقبشون با لباس هایی گِلی جیغ جیغ میکردن و به هر طرف اون حیاط میدویدن...
و مادر و پدری که از پشت شیشه به دو پسر کوچولوشون خیره شده بودن و لبخند لحظه ای از چهره شون پاک نمیشد...
اون دو پسر دو ساله ی کوچیک با موهای چتری و بلوندشون توی اون پالتوهای زمستونی مثل دوتا توپ گرد دنبال هم میدویدن و هرکدوم از اونا ذوق زده جیغ میزد و دستاشو بهم میکوبید وقتی میتونست با گلوله ی برفیش به اون یکی بزنه...
یکی از پسر ها افتاد و لب های صورتی رنگش به سمت پایین خم و اشک توی چشم های سبزش حلقه زد و با دستایه کوچیک و تپلش زانوش رو مالید...
اون یکی پسر ایستاد و گلوله ی برفی از دستش افتاد و دستاشو روی دهنش گذاشت و چشم های سبز رنگش رو گرد کرد و "هین"آرومی از بین لب هاش آزاد شد...
هری:ادی؟چیشدی چلا افتادی؟...
با لحن بچگونه و معصومش گفت و سرش رو روی شونه ش کج کرد و به برادرش خیره شد...
ادوارد:هَلی...زانوم...
با بغض گفت و بینیش رو بالا کشید و هری به لپ ها و بینیش که به خاطر سرما قرمز شده بودن خیره شد...
متفکر سرش رو کج کرد و با انگشت های کوچیکش روی موهاش رو خاروند و جلو رفت و دست برادرش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه...
ادوارد با کمک هری بلند شد و هری بهش لبخندی دندون نما زد ولی پاش روی برف ها لیز خورد و توی اون پالتوی پشمی مثل یه توپ از پشت افتاد...
ادوارد اینبار برخلاف هری دستایه تپل و کوچولوش رو بهم زد و با ذوق جیغ کشید و روی شکم هری نشست و موهای بلوندش رو بهم ریخت...
هری خندید و خواست اون پسر شیطون رو پس بزنه ولی ادوارد جیغ جیغ کرد و هری رو توی برف ها قِل داد...
ادوارد:الان آدم بلفی میشییییی...
با ذوق گفت و هری غش غش خندید وقتی ادوارد پاش لیز خورد و اون دوتا پسره فسقلی مثل دوتا توپ برفی روی هم افتادن...
جما:پسرا بیاین داخل این بیرون سرده...
با شنیدن صدای خواهرشون سمتش برگشتن و خندیدن و جما با دیدن چال های کیوت اون دوتا پسر لبخند مهربونی زد...
_جماااا...
هردو باهم گفتن و سمتش دویدن و هرکدوم از اونا یدونه از پاهای خواهر بزرگترشون رو بغل کرد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...