هری:لو بیب انقدر تکون نخور آروم بگیر...
لویی:نمیخوام...خوابم نمیبره...
معترض غرغر کردو تویه تخت غلط زد و سعی کرد تویه تاریکی اتاق بتونه هری رو ببینه و با دیدن اینکه چشم هایه هری بسته ن بلند داد کشید...
لویی:هرییییی...
با فریاد عصبی لویی هری سریع کمی پریدو به آرنجش تکیه داد قبل از اینکه چشم هاش رو وحشت زده بمالونه...
هری:د هل لو؟چرا داد میزنی؟...
گفت و دوباره خودشو رویه تخت انداخت و دستشو رویه چشم هاش گذاشت...
اونقدر چند ساعت پیش دنبال متیو کل شهرو دویده بود تا بتونه قبل از طلوع خورشید گردنبندش رو که ازش دزدیده بود و فرار کرده بود پس بگیره که هیچ توانی تویه بدنش باقی نمونده بود...
و حالا لویی ویلیام تاملینسون به همه ی این احتمالات که ممکنه هری ذره ای نیاز به استراحت داشته باشه فاک فرستاده بود و ساعت پنج صبح عملا داشت هری رو بفاک میداد چون بیخواب شده بود...
لویی:هزا حوصلم سر میره...
گفت و دستاشو بالا آورد تا آستینایه بلند لباسش از رویه دستاش کنار برن و چهار زانو رویه تخت نشست و شروع کرد به تکون دادن هری...
لویی:هری...هزا...هز...
گفت و وقتی هری واکنشی نشون نداد لباشو جمع کردو با حرص هری رو تکون داد...
لویی:هوی دراز...بهت میگم خوابم نمیبره پسره ی وزق اونوقت تو مثل یه پاندا حتی حاضر نیستی تکون بخوری؟؟؟...
گفتو پیشونیش رو رویه شکم برهنه ی هری گذاشت و بی حوصله پوف کشید...
لویی:هریییی...
هری از حس نفس ها و موهایه نرم لویی رویه شکمش همونطور که هنوز دستش رویه چشم هاش بود خنده ی ریزی کرد و چال عمیق لپش رو نمایش گذاشت و لویی ریز خندید قبل از اینکه از فرصت استفاده کنه و انگشتشو تا جایی که میتونست بکنه تو چال لپ هری...
هری:نکن بچه...خوابم میاد...
با لحن خش دار و خسته ای گفت و لویی عصبی بلند شد و اینبار رویه شکم هری نشست و پاهاش رو دو طرف بدنش گذاشت...
لویی:ولی من خوابم نمیبره...
هری:بهونه نگیر کیتن...بخواب...
لویی با دیدن بی توجهی هری عصبی دستاشو بهم قلاب کردو عصبی ردیف دندون هاش رو رویه هم کشید قبل از اینکه موهاش رو از رویه پیشونیش کنار بزنه...
و ثانیه ای با گذر فکری از سرش نیشخندی زد و کف دستایه کوچیکشو آروم رویه شکم هری گذاشت و تتوی پروانه ش رو لمس کرد...
بعد دستاشو با آرامش رویه سینه ی برهنه ش کشید و آروم رویه بدنش نیم خیز شد...
آروم و نرم یکی از دستاشو از سینه ی هری سمت گردنش سوق داد و شاهد تغییر چهره ی هری بود و دید که چطور اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت و لبخند محوش از بین رفت و نفس هاش تند تر شد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...