هری:هی میشه یکم زودتر راه بیفتین؟؟...
گفتو در حالی که غرغر میکردو دستاشو تویه هوا تکون میداد از تپه ای که روش بودن پایین اومدو به دنبالش امیلی و لیامم پشت سرش راه افتادن...
امیلی:خب پس ما الان...
حرفش با روشن شدن ناگهانی هوا نصفه موندو سرجاش خشکش زد...
ثانیه هایی با چشم هایه گرد شده به روبه روش خیره شد و سپس متعجب سرش رو بالا گرفتو به خورشیدی که الان درست بالایه سرشون قرار داشت خیره شد...
امیلی:این دیگه چی بود؟؟؟...
لیام:عادت میکنی...
امیلی:یعنی چی عادت میکنی لیام تا همین دو ثانیه پیش شب بودو یه دفعه مثل لمس کردن کلید برق و روشن کردن لامپ روز شد...این دیگه چه مدلشه؟...
هری به چشم هاش چرخ دادو سمت امیلی برگشت...با چشم هایه ریز شده سمتش اومدو امیلی رو از شونه گرفتو بهش خیره شد...
هری:گوش کن لاو...میتونی به تغییر جهت باد...حرکت زمین...تغییرات جو ماه ستاره ها...موقعیت مکانی این مکان کوفتی یا هرچیز دیگه ای که میخوای ربطش بدی...فقط این لعنتی رو تویه ذهنت فرو کن که تویه یه جایه عادی نیستی و مردم عادی ای دورو برت قرار نیست باشن و مطمئنا طلوع و غروب اینجا هم باید عجیب باشه پس فقط مثل یه دختر خوب دنبالمون بیا و لطفا محض رضایه فاک راجب شکل ابرها گرفته تا سوراخ دماغ لیام یا هرچیزی که میبینی انقدر سوال نپرس...
گفتو تمام تلاشش رو کرد تا تن صداش بالا نره ولی انگار توش موفق نبود از اونجایی که امیلی تویه خودش جمع شده بودو چشم هاش رو محکم رویه هم فشرده بود...
لیام:هری تمومش کن...
هری با صدایه بلند پر از تحکم لیام به خودش اومدو چشم هاش رو رویه هم فشردو نفس عمیقی کشیدو سپس عقب رفت...
هری:عالی شد همینو میخواستی؟؟...خیلی خب ببینین من فقط خستم و نیاز به یکم آرامش کوفتی دارم پس میشه فقط حرکت کنین تا به خونه برسیم؟...
گفتو عصبی دستی تویه موهاش کشید...لیام سمت امیلی رفت و دستشو نوازش وار رویه گونه ش کشید...
لیام:لازم نیست بترسی باشه؟هری آدم خوبیه...اون فقط بعد از این همه اتفاق خسته ست...مطمئن باش نمیخواست اینطور حرف بزنه...
لیام با زمزمه وار ترین حالت ممکن گفت و حتی خودشم دلیل کار هایه اخیرش رو متوجه نمیشد ولی تنها چیزی که میدونست این بود که دیگه نمیزاره امیلی دیگه ناراحت بشه...
امیلی:ببخشید این تقصیر منه...اون راست میگه من نباید اینطور میکردم...من من متاسفم فقط...اوه گاد قول میدم دیگه مثل احمقا رفتار نکنم...واسه همینه که هیچوقت کسی باهام حرف نمیزنه...من فقط بلدم مثل یه احمق دستو پا چلفتی بقیه رو از خودم دور کنم و...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...