هری از حموم بیرون اومد و درحالی که داشت با حوله ی سفیدی موهاش رو خشک میکرد با چشم هاش دنبال لویی گشت...
هری:لو؟داری چیکار میکنی؟...
گفتو به لویی ای که تا کمر تویه کمد بودو داشت دنبال چیزی تویه وسایل هری میگشت لبخند زد...
لویی با شنیدن صدای هری درست پشت سرش هینی کشیدو کمی پرید سرش به چوب کمد برخورد کرد و عصبی غرغر کرد...
با حالتی عبوس از تویه کمد بیرون اومد و مثل یه ببر وحشی_که از نظر هری بیشتر به یه کیتن عصبی شباهت داشت_ بهش چشم غره رفت و درحالی که جعبه ای رو از تویه اون کمد بهم ریخته بیرون می آورد از کنار هری رد شدو رویه تختشون نشست...
هری در حالی که یه حوله دور کمرش پیچیده بودو با یه حوله ی کوچیک سعی داشت موهاش رو خشک کنه سمت لویی قدم برداشت و کنارش رویه تخت نشست...
هری:چیکار میکنی؟...
لویی:دارم دنبال گذشته ای میگردم که هیچوقت راجبش حرف نمیزنی...
گفتو لبخند معنی داری زدو ابروهاش رو چند بار بالا پایین انداختو در جعبه رو باز کرد و با دیدن یه مشت باکسر عملا وا رفت و لبو لوچه ش آویزون شد...
هری نیشخندی زدو موهایه لویی رو از اونی که بود بیشتر بهم ریخت و بلند شد و سمت کمدش رفت...
هری:مطمئنا تویه باکسرایه من گذشته م رو پیدا نمیکنی...و فکر میکنم من نزدیک پنج بار واست داستانم رو گفتم...
گفتو یه جین و باکسر مشکی و یه تیشرت سفید از کمدش در اورد...
لویی:اوه استایلز محض اطلاعت گفتن اینکه یه خواهر داشتم که توسط خودم خون آشام شدو چند سال پیش مرد و اینکه پرنسه قلمرو زمان خودم بودم نمیشه تعریف گذشته...
هری:به نظر من که کافیه...چون واقعا چیز بیشتری نیست...
لویی زیر لب ادایه هری رو در اورد و غرغر کرد و بعد با عبور فکری از ذهنش سرش رو بالا گرفت ولی با دیدن صحنه ی رو به روش تصمیم گرفت سرشو همچنان پایین نگه داره...
هری تیشرتش رو از سرش رد کردو نیشخند معنی داری زد...
هری:لو تو هنوزم بعد از چندین سال هم اتاقیه من بودن با دیدن بدنم خجالت میکشی؟...
لویی:من اصلنم خجالت نکشیدم استایلز...و در ضمن بحث رو عوض نکن فاکر...
لویی:هزااا...
هری آهی کشید...واقعا بحث کردن با لویی تاملینسون یکی از بی فایده ترین کارهایه دنیا بود...
هری:چی میخوای؟...
لویی:تو از خواهرت عکس داری؟...
هری سرانجام آهی کشیدو سرش رو تکون داد و از بالایه کمدش جعبه ی کوچیکی رو بیرون اورد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...