تقریبا پنج دقیقه ای میشد که هیچکس هیچ حرفی نزده بود و اون جمع چند نفری عملا لال شده بود و به پسری که منتظر مقابل در ایستاده بود خیره خیره نگاه میکرد...
زمان درست تویه همون لحظه ایستاده بود...درست تویه بازه ای مشخص از زمان...
هیچکس حتی نفس نمیکشید و عقربه هایه ساعت با آرومترین شکل ممکن جابجا میشدن...
هیچ صدایی تویه گوش هایه لیام نمیپیچید...هیچ صدایی و فقط مات و مبهوت به صحنه ی رو به روش خیره شده بود و میدید که چطور بقیه با خوشحالی و اشک پسر روبه روش رو در آغوش میکشیدن...
شان متیو تد اد...
و بعد از چند ثانیه پسر مو بلوند سمت زین دوید و در حالی که داشت با حیرت اسمش رو زمزمه میکرد با چشم هایی که اشکی شده بودن محکم اون پسر رو بغل کرد...
اون دوتا اونقدر محکم همدیگه رو بغل کرده بودن انگار زندگی هاشون به هم بسته بود...
لیام باز هم نشنید و فقط دید که لویی آروم و با تردید سمت زین رفت...
و در لحظه ای برق از سرش پرید و به خودش اومد و تویه ثانیه ای با سرعت سمت زین و لویی دوید و نزاشت به همدیگه نزدیک شن و زین رو محکم هل داد و به دیوار پشت سرش چسبوند...
لیام:جرات نکن بهش نزدیک بشی...
با صدای بمش غرید و تهدید وار به زین خیره شد و زین سعی کرد دست هایه لیام رو که به گلوش فشار می آورد رو پس بزنه و وقتی موفق شد شروع به حرف زدن کرد...
زین:اوه ببین کی اینجاست...اولش منو میکشی بعدم ولم میکنی که بمیرم و بعدش چی؟؟؟نمیزاری بعد از نونزده سال خانوادمو بغل کنم؟...
لویی:لیام ولش کن بیا کنار...گفتم ولش کن...
لیام:اوه گاد لو تو واقعا فکر میکنی این زینه؟؟؟واقعا که زود باوری...
هری:لیام داری خفه ش میکنی برو کنار...
لیام:اون سایمون احمق از روش هامون علیه خودمون استفاده کرد...این زین نیست...فقط جسمشه...
گفت و به چشم هایه عسلیه اون بدل خیره شد و تمام تلاشش رو کرد که احساساتشو عقب نگه داره و گلوش زو بیش از پیش فشرد...
زین:فاک لی...نمیتونم نفس بکشم...
لویی:لیام گفتم برو کنااار...زین پسش بزن چرا حتی سعی نمیکنی باهاش مبارزه کنی؟؟...
لیام:لویی این زین نیست...من اونو نونزده سال پیش کشتم و این لعنتی فقط یکی از آدمایه سایمونه...
داد زد و زین پلک هاش رو رویه هم فشرد...
زین:و این آدمه سایمون...همینی که الان تویه جلد رفیق فابریکته چطور خبر داره که تو و اون تویه5ژانویه ی1834 همون شب مه آلود و تویه یکی از خیابونایه آلمان همدیگه رو ملاقات کردین...و از کجا میدونه که اولین کلمه ای که گفتی"برو کنار مرد تویه دستو پامی"بوده؟...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...