part33

842 157 227
                                    

خاب باکس دستمال کاغذی رو بزارین پیشتون:|
دمپایی صورتیامم اینبار واسه شما فقط محکم نزنین گوناه دارم:"|


*****


سیاهی...تاریکی سرنوشت...

چیزی که تنها یک بار برای انسان رخ میده و زندگیش رو تبدیل به لجن زاری از تنهایی و غم میکنه...

شاید بخوای سیاهی رو پس بزنی...شاید بخوای باهاش مقابله کنی...ولی اون تا ابد گوشه ای از دلت باقی میمونه و مثل خوره به مغز و جونت میفته و ذره ذره وجودت رو در خودش حل میکنه...

جلوی نفس کشیدنت رو میگیره و وجودش همیشه جای خالی چیزی رو گوشزد میکنه...چیزی با ارزش...چیزی که زندگیت بهش بسته ست...

و توی اون لحظه هری به این باور رسیده بود که اون سیاهی قصد رفتن از زندگیش رو نداره...

اون از وقتی سیاهی وجودش رو با دل و جون پذیرفت که گذاشت پای شخصی به اسم سایمون کاول توی زندگیش باز شه...

از وقتی سیاهی وجودش رو فرا گرفت که خواهرش جلوی چشم هاش  زیر دست های سایمون جون داد...

از وقتی که سایمون طلسم روش گذاشت...

از وقتی که کنترلش کرد...تعلیمش داد...تا مثل یه هیولا بار بیاد...

و درست لحظه ای که فکر میکرد میتونه دوباره طعم خوشبختی رو بچشه اون سایه ی شوم هرچه قدرتمند تر برگشت و به گوشش سیلی محکمی زد و بهش یاد آور شد که باید فقط عذاب رو توی زندگیش حس کنه...

فقط درد...فقط پوچی...فقط اشک...

اشک...چیزی که چند سالی میشد که مهمون چشم هاش نشده بود...ولی الان...اون درست مثل یه پسر بچه ی کوچیک و معصوم اشک میریخت...

آروم و بدون صدا کنار تختش اشک میریخت و موهای فر و خوش حالت برادرش رو که روی تخت دراز کشیده بود رو نوازش میکرد...

ادوارد:فـ...فکر کنم زیادی داری لوسم میکنی...

به سختی گفت و دردی که توی صداش موج میزد قلب همه ی اعضای توی اون اتاق رو به درد آورد...

ادوارد لبخند کمرنگی زد و خس خس کنان نفس کشید و با زمزمه وار ترین لحن ممکن حرف زد...

ادوارد:کامان گایز واقعا میخواین مثل ماست نگام کنین تا تموم کنم؟...

گفت و سرفه ای کرد و هری سریع دستشو زیر سرش گذاشت و کمی بلندش کرد و دستمالی جلوی دهنش گذاشت و اون دستمال با سرفه ی بعدی ادوارد پر از خون شد...

دوباره سرش رو بیحال روی بالش گذاشت و با چهره ای رنگ پریده به هری خیره شد و لبخند بی جونی روی لب هاش نقش بست...

ادوارد:کی فکرشو میکرد؟...

هری میون گریه هاش لبخند زد و خم شد و آروم پیشونی برادرش رو بوسید...واقعا کی فکرشو میکرد؟پسری که نماد شیطنت و سرو صدا بود الان اینطور بیحال روی تخت دراز کشیده باشه؟...

the moon[L.S]Where stories live. Discover now