part8

1K 151 71
                                    

امیلی داخل فروشگاه تاب میخورد و چیزایی که نیاز داشت رو تویه سبد خریدش میذاشت...

با به یاد آوردن گربه ش فی‌فی سمت قفسه‌ی پت ها رفت و غذاهای مخصوصش رو به سبدش اضافه کرد...

اون گربه تنها کسی بود که تونسته بود بیشتر از سه سال تحملش کنه...

بعد از حساب کردن خرید هاش پلاستیک هارو برداشتو از فروشگاه بیرون اومد...

به بچه ی کوچیکی که داشت با آبنبات دستش کلنجار میرفت و سعی داشت اونو بشکنه لبخند زدو بعد از بهم ریختن موهاش سمت خونه‌ش حرکت کرد...

واقعا شانس آورده بود که این فروشگاه رو تازگیا اینجا و درست نزدیک خونه‌ش افتتاح کردن...

قدم های آرومش رو سمت خیابونی که احتمالا هر روز از اونجا رد میشد کشید...

با دیدن هری جوری که یکی از پاهاش رو به دیوار زده و پاهای کشیده‌ش با اون جین مشکی روی زمین ضرب گرفته بودن و دستایه پر از تتوش که توی موهاش بودن سرش رو پایین انداختو بی توجه از کنارش رد شد...

هری با حس نزدیک شدن کسی ثانیه ای سرش رو بالا گرفت و بی تفاوت خواست سرش رو پایین بندازه ولی با دیدن امیلی تکیه ش رو از دیوار گرفتو سمتش رفت...

هری:هی...

صداش زد ولی امیلی بدون هیچ عکس العملی از کنارش رد شد...

هری:امیلی باید باهات حرف بزنم...راجب اون اتفاق...

امیلی اخمی کردو قدم هاش رو سریع تر کرد و سرش رو پایین انداختو به حرف های هری توجهی نکرد...

هری ایستادو دستاش رو به کمرش زد و به چشم هاش چرخی دادو به دورتر شدن اون خیره شد...امیلی با دیدن خونه ش بی حواس سمت دیگه ی خیابون قدم برداشت...

ولی با شنیدن صدایه بوق ممتد یه موتور سیکلت سریع سمتش برگشتو با دیدن موتوری که با سرعتی دیوونه وار درست تویه چند متریش سمتش میومد و صاحبش سعی داشت نگهش داره خشکش زد...

هینی کشیده گفتو چشم هاش رو بست وقتی اون موتور درست نزدیکش بود...

و در ثانیه ای برخورد محکم یک جسم بهش و پرت شدنش اون طرف خیابون باعث شد هر لحظه خودش رو به مرگ نزدیکتر ببینه...

ولی با حس اینکه هنوز میتونه دستو پاش رو حس کنه آروم چشم هاش رو باز کردو با اولین چیزی که مواجه شد دوتا پرستویه حکاکی شده با مرکب سیاه بود...

متعجب به سمت بالا نگاه کردو با دیدن اینکه توی آغوش هریه سریع به خودش اومدو با جیغ خفیفی ازش فاصله گرفت...

هری:هیچ حواست هست داری چیکار میکنی؟؟...عملا تا دو دقیقه ی پیش مرده بودی اگه نمیگرفتمت...

امیلی با حیرت اخمی کردو به پشت سرش و جایی که هری چند دقیقه ی پیش اونجا بود خیره شد و بعد دوباره چشم های گرد شده ش رو به روبه روش و جایی که هری ایستاده بود دوخت...

the moon[L.S]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin