هری: اوه خدای من...من الان باید تو تفریحاتم بودم نه اینکه بیام توی این خراب شدهی لعنتی...
لیام:اوکی استایلز...تو الان نزدیک به بیست دفعهست که داری همین چرتو پرتارو میگی...و اوه؟ پشت سر هم...میشه انقدر غر نزنی؟؟؟لطفا!!...
گفتو تکه ای از موهاش رو که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدو دست هری رو کشیدو باهاش وارد اون ساختمونِ بزرگ شد و شاهد جمع شدن تک تک ماهیچه های صورت هری با دیدن محیط بود...
هری:گاااد فکر کنم اونقدر بزرگ شده باشم که با وجود دویستو بیستو چهار سال سن لعنتی نیاز نباشه دوباره این دوران فاکی رو بگذرونم...
لیام:فقط حواست رو جمع کن و مغز فاکیت رو روی چیزی که واسش اینجاییم متمرکز کن تا سریعتر از اینجا خلاص شیم...
گفت قبل از اینکه یه کوله رو بندازه روی شونهی هری...هری با چشم هایی گرد شده سرش رو برگردوند و به لیام نگاه کرد...
هری:سیریسلی پینو؟؟؟من دارم تمام تلاشم رو میکنم که خرخرهی یه نفرو همین الان از جاش در نیارم اونوقت تو بهم کوله میدی؟؟؟؟؟...
لیام:محض رضایه خدا...اونقدر جدید هستیم که توی مرکز توجه باشیم...روی اعصابت مسلط باش چون هیچکس اینجا عادت نداره یه جفت چشم سرخ جلوش ببینه...
هری:و تو داری توی این به من کمک میکنی؟...
لیام لبخندی ساختگی زدو در حالی که از بین نگاه های دانش آموزا روی خودشون فرار میکرد از بین دندوناش غرید...
لیام:میشه فقط بس کنی؟...این قرار نیست زیاد طول بکشه...فقط باید سعی کنی اعتمادشو جلب کنی و باهاش دوست شی و با روش های فاکی خودت اونو عاشق و دلباختهی خودت بکنی. خب؟...
هری:چرا فقط به جای اینکارا نندازیمش توی یه کیسهی لعنتی و اونو تحویل سایمون ندیم؟اون بیشتر از یه کیسهی خون ارزش نداره داره؟...
لیام:سایمون گفته بدون رضایت خودش نیمتونیم کاری کنیم...حداقل باید بخش خیلی خیلی کوچیک از وجودش راضی به رفتن باشه...
هوی:و اگه نباشه؟...
لیام:دروازهها باز نمیشه...
هری:چی؟؟هیچکس نتونسته تاحالا مانع باز شدن دروازهی قلعه شه...
لیام:حتما سایمون یه چیزی میدونسته که مارو فرستاده واسه بردنش پس خفه شو و اون دهن لعنتی تو ببند...ما اینجاییم و دور از خونه که انجام وظیفه کنیم یادته؟...
گفت و سعی کرد به خونه ای که ماههاست بخاطر سایمون چشمش بهش نخورده فکر نکنه...
آستین پیراهن هری رو گرفت و اونو با خودش سمت جلو کشید...واقعا قانع کردن هری یکی از سخت ترین کارهاییه که توی دو دههی اخیر تجربه کرده...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...