" بیدار شدن از خواب...
لبخندی که برای گول زدن خودت واسه نشون دادن اینکه همه چیز عالیه روی لب هات نقش میبنده...در سکوت مطلق خونه قدم زدن...
مرور کردن کار هایی که امروز باید انجام بدی و احتمالا دیروزو روز های قبل هم همونا رو انجام دادی...چک کردن کتاب های سنگین و قطوری که حداقل نزدیک هفت بار همه رو خوندی...
آماده شدن و راهی شدن به کالج...
آره...این چرخهی زندگی منه...
زندگی ای که روی همین روال میچرخه و ذره ای تغییر توش وجود نداره...زندگی ای رباتیک که بر پایهی درس و درس و درس بنا شده...زندگی ای دور از حاشیه...
زندگی ای که واژهی "دوست" توی اون تعریف نشده ست...زندگی ای که تنها به سه چیز وابسته ست..."درس، موزیک، تنهایی"...
زندگی عالیِ امیلی اسکات...
تعریف من از زندگی تنها همین چند... "
دست از نوشتن برداشت و برگهی زیر دستش رو که احتمالا بیستمین برگه بود رو هم مچاله کردو توی سطل انداخت...
عصبی دستش رو توی موهای لخت و روشنش فرو برد و اونا رو کمی کشیدو با خودش غرغر کرد...
امیلی:خدای من عالیه...آفرین همینطور ادامه بده...همین مونده زندگی اشرافی و مجللت هم بره توی لیست سوژه های دیگهت و یه برگ برنده بشه واسه جک و اون دوتا توپ گنده...
گفت و ریز به حرف خودش و صفتی که به مارک و بیلی داد خندیدو تمام تلاشش رو کرد تا با به زبون آوردن اسم جک تنش نلرزه...
حتی فکر کردن به اون پسر بعضی وقتا اندازهی یه کابوس درد داشت...برگهی دیگه ای جلوش گذاشت و اینبار شروع کرد به نوشتن کلماتی که عملا مایل ها از شخصیتش فاصله داشت...
شخصیت اون دختر چیزی نبود که هرکسی بتونه درک و باهاش ارتباط برقرار کنه...آدما بعضی وقتا ترجیح میدن به جای فهمیدن یه نفر فقط با خیال راحت اونو قضاوت کنن و برچسب هایی که خودشون دلشون میخواد از شخصیت اون فرد نشون بدن رو بهش بزنن...
و امیلی قرار نبود این اجازه رو بهشون بده...
حداقل نه امروز...
پس دروغ گفتن توی اون لحظه گزینهی خوبی بنظر میرسید...بعد از اتمام پروژهش نفس عمیقی کشید و از روی تختش بلند شد...
به بدنش کش و قوسی داد و توی آیینه به خودش خیره شد...امیلی: تبریک میگم...تو تونستی توی یه هفته تمومش کنی. کاری که بقیه توی یک ماه انجام میدن...
با لحنی شاد گفتو واسه خودش تعظیم کرد و به راهش ادامه دادو از اتاق بیرون اومد...
اره. اون دختر داشت باخودش حرف میزد...
این بلاییه که تنها زندگی کردن به روزت میاره...
حرف زدن با خودش یکی از عادی ترین چیزهای دیوونه کننده ای بود که در طول روز انجامش میداد...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...