چشم هاش رو محکم روی هم فشار میداد تا اون صحنه ها رو از جلوی چشم هاش کنار ببره...
اون صدای جیغی که هر لحظه بیشتر گوش هاش رو پر میکرد...
اون آدما...
اون مکان آشنا...
خون و خون و خون...
زنی که سمتش اومدو و محکم دستشو توی دستش گرفتو اونو در آغوشش فشرد و مانع دید بیشترش شد...
جیغ های دختر کوچولویی که توی آغوش اون زن هر لحظه بیشتر و بیشتر میشدن...
یه پسر...یه پسر جوون که با چهره ای وحشتناک سمتشون میومد و اون دختر هرلحظه بیشتر توی آغوش اون زن پناه میبرد و با دست های کوچولوش لباسش رو چنگ میزد...
و لحظه ای بعد...
جیغی آمیخته شده با ترس...وحشت...صدایی از جنس مرگ،خون و سرنوشت توی گوش های همه طنین انداز شدو بعد فقط تاریکی و تاریکی و تاریکی...
با وحشت چشم هاش رو باز کردو از جاش بلند شدو نفس نفس زنان به دور و برش خیره شد...توی فضای تاریک اتاقش گوشهای از تخت مچاله شده بودو قفسهی سینهش خیس از عرق سردی تند تند بالا پایین میشد...
چراغ خوابش رو روشن کردو موهای خیسش که به پیشونیش چسبیده بودن رو کنار زد و از میز کنارش لیوان آب رو برداشتو یه نفس سر کشید...
این دیگه چی بود؟...
این تصاویر مبهم که نزدیک یک هفته بود همش توی سرش میپیچیدن و هر لحظه دیوونه ترش میکردن...اونا رو هر لحظه میدید...موقع خواب...موقع بیداری...همیشه...
و هیچ توضیحی واسشون نداشت...
چند دقیقه ای توی همون حالت موند و بعد با شنیدن صدای تق تق آرومی که به در اتاقش زده شد چشم هاش گرد شدنو متحیر سمت در برگشت...
تا جایی که یادش بود در خونهش رو قفل کرده بود و کسی هم اونجا راه نداده بود...
ضربهی دیگهای به در زده شدو اون آروم و با تردید بلند شد و بالشتش رو توی آغوشش فشرد و پاهای برهنش پارکت سرد خونه رو لمس کردن قبل از اینکه کور کورانه سمت در قدم برداره...
با زده شدن دوبارهی در صورتش رو توی بالش مخفی کردو ناله ای سر داد و دستگیره رو توی دستش فشرد...
و دوباره اون صدای آروم توی گوش هاش پیچید...
قلبش به تندی قلب یه گنجشک ترسیده میتپید و بی تابی میکرد...چشم هاش رو محکم روی هم فشردو نفسش رو توی سینهش حبس کرد قبل از اینکه در رو سریع باز کنه...
با باز شدن در آروم لای پلک هاش رو از هم باز کردو با دیدن اینکه هیچکس پشت در نبود چونهش لرزیدو در رو آروم بست...
ولی به محض اینکه در بسته شد اینبار با صدایی محکم و دیوونه وار کسی انگار با کف دستش به در کوبید و باعث شد امیلی ناگهانی بپره و با بغض نالهای سر بده و قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر ریز شه...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...