سیگارش رو خاموش کردو تند تند پلک زد تا بتونه جلوشو درست ببینه ولی بی فایده بود...
به لیام که کمی اون طرف تر ازش داشت از یه درخت میوه میچید نیم نگاهی انداخت قبل از اینکه با احتیاط و دور از چشم لیام به امیلی نزدیک بشه...
آروم آروم سمتش رفتو شاخه هایه درخت هارو کنار زدو به امیلی طوری که لپ هاش رو باد کرده بودو با چشم هایه گردو درشتش به اطرافش نگاه میکرد خیره شد...
یه قدم دیگه برداشت ولی ظاهر شدن لیام در ثانیه ای جلویه چشم هاش باعث شد تا کمی بپره و دستشو رویه قلبش بذاره...
هری:جیزِس...رفیق میشه یکم اعلام حضور کنی قبل از اینکه مثل شبح جلوم ظاهر شی؟...
لیام بدون توجه به حرفش اخم ریزی کردو رویه دست هری که داشت سمت شاخه ای میرفت تا کنارش بزنه ضربه ای زد...
هری:اوچ...
دستشو عقب کشیدو ماساژش داد و قیافه ش جمع شدو ابرو هایه به هم گره خورده ش رو به لیام نمایش داد...
هری:چته؟...
لیام:ازش...فاصله...بگیر...
هری:از کی؟...
لیام:خودت میدونی دارم راجب کی حرف میزنم پس لطفا یه دیک عوضی نباشو رویه خودت کنترل داشته باش...
هری عصبی شدو از کوره در رفت و یه قدم به جلو گذاشتو به دنبالش لیام کمی عقب رفت...
هری:اوه آره؟...این واسه تو آسونه...میدونی چند ساعته هیچی نخوردم؟عملا جلویه چشمامو نمیبینم...و توهم انگار که قدم زدنو دوست داشته باشی حاضر نیستی حتی یه ضربه تویه سرش بزنی و بیهوشش کنی...یا حتی ورد بخونی...
لیام:نمیتونم...اون ورد لعنتی مخصوص خون آشاما نیستو همون یه بارم کلی ریسک کردم و اینکه بعد از اون زنده موند هم شانس بزرگی بود از اونجایی که تقریبا نصف یه روزو خوابیده بود...اون کوفتی روش اثر زیادی داره...
هری پوفی کشیدو دستی به صورتش کشید تا در مقابل حس رخوت بدنش مقاومت کنه...
هری:اینجا مثل یه احمق گیر افتادم در حالی که چند متر اونور ترم کمیاب ترین خونی که تاحالا وجود داشته داره تویه رگ هایه اون احمق مانور میده و از اون زخم لعنتیش خودشو به نمایش میذاره...
عصبی غریدو عقب رفتو رویه زمین نشستو تکیه ش رو به درخت پشت سرش دادو بی حال چشم هاش رو بست...
هری:البته تو خودتو ناراحت نکن...این مشکل منه نه تو درست میگم؟تو و هر خون آشام دیگه ای زندگیتون فقط به یه مایع قرمز رنگو لعنتی بسته نیست...پس حالا با خیال راحت برو و باهاش میوه بخور...هر موقع استراحتش تموم شد خبرم کن تا زودتر حرکت کنم...نمیخوام بهش ناخواسته صدمه بزنم...

YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...