آروم پلک هایه سنگینش رو از هم باز کردو چند دقیقه طول کشید تا بتونه درست اطرافش رو ببینه...
با نا آشنا بودن مکان روبه روش سریع بلند شدو رویه تختی که روش خوابیده بود نشست...
اینجا دیگه کدوم جهنمی بود؟...
سعی کرد به خاطر بیاره چطور اینجا اومد ولی تنها چیزی که میدونست این بود که آخرین بار تویه خونه ی خودش خوابیده بود...
بعد از اون اتفاقات ترسناک با حس امنیتی که در مقابل لیام پیدا کرده بود خوابید...
و حالا تویه یه اتاق شبیه قبرستون بیدار شده بود...به همون اندازه سرد...به همون اندازه تاریک و به همون اندازه بی روح...
به اطرافش چشم دوخت...همه چیز سیاه بود...سیاهه محض...حتی یک رنگ روشن هم وجود نداشت...
رویه تختی نشسته بود که توری مشکی از بالا ازش آویزرن بودو حکم سایه بون رو داشت و در تضاد با رو تختی قرمز رنگ تویه اتاق بود...
بلند شدو کمی تویه فضایه ناشناخته ی اطرافش قدم زد و به تابلو هایه عجیبی که رویه دیوار مشکی رنگ با نظم جا گرفته بودن خیره شد...
همه شون فقط یه پیام رو میرسوندن...مرگ...
جوری که تصویرهایی از درد و شکنجه رویه اونا دیده میشد و اجتماع انسان هایی که رویه هم افتاده بودن و رنگشون به کبودی میزدو انگار هیچ خونی تویه رگ هاشون جریان نداشت...
کمی صورتش رو جمع کردو خودش رو عقب کشید...لب پایینش رو گزیدو دست هاش رو دور بازو هاش حلقه کردو با استرس به اطرافش خیره شد...
قدم هایه آرومش رو طوری که انگار تویه حصاری از ترس و تردید گیر افتاده بودن سمت دری که کمی اون طرف تر خودنمایی میکرد سوق دادو دستش رو سمت دستگیره برد تا بازش کنه ولی باز نشد...
دستش رو بالا آوردو به در کوبیدو با صدایه ضعیفی زمزمه کرد...
امیلی:کسی اونجا هست؟...
گفتو با نشنیدن جوابی بلندتر داد زد...
امیلی:من کجام؟کسی هست بتونه کمکم کنه؟...
با شنیدن صدایه چرخیدن کلید تویه در کمی عقب رفتو مضطرب لبشو گزید و رد نگاه یخیش رو به باز شدن در دوخت...
با ظاهر شدن مرد تقریبا سی ساله ای بین چهار چوب در کمی عقب رفتو نگاهش رو ازش دزدید...
اون مرد نیشخندی زدو جلو اومد و دستایه سردش رو دور بازوهایه ظریف امیلی حلقه کردو با صدایی بم زمزمه کرد...
-سلام عزیزم...خوب خوابیدی؟...
امیلی سرش رو پایین انداختو سعی کرد ازش فاصله بگیره ولی هیچ جوری نمیتونست و اون مرد بدون اینکه ذره ای حالت چهره ش تغییر کنه یا تلاش کنه امیلی رو نگه داره بهش خیره شده بود...اون لعنتی خیلی قوی بود...
YOU ARE READING
the moon[L.S]
Fanfictionگاهی اوقات بعضی ها فقط متولد میشن تا میزبان تاریکی محض باشن... میزبان شیطان... زندگی... اون به هیچ وجه چیزی که توی قصهی پری ها تعریف میشه نیست... زندگی واقعی اینجاست... بین هرم سرد نفس هاش... بین این بازوهایه امن و بی احساس... بین این لب هایه سردو...