e2

2.1K 393 62
                                    

یانلی توی اتاق خوابی از خواب بیدار شد...
توی رخت خوابی گرم و نرم... آخرین چیزی که به یاد می آورد این بود که به درخت بسته شده بود...
صدای برادرش ووشیان‌رو شنید...
-شیجه... شیجه بیدار شدی؟!

جیانگ یانلی با صدای ضعیفی گفت
-من...کجام؟
ووشیان جواب داد
-اون زن... نظرش رو تغییر داد...شیجه ... بیا... باید اینو بخوری...وگرنه...حالت واقعا بد...

اما یانلی ظرف رو با دستش زمین انداخت و غذا رو ریخت...
گفت
-آ-شیان... کمکم کن... باید برم بیرون...
ووشیان با لحن ملتمسی گفت
-شیجه.. این کارو نکن... خواهش می کنم...

اما یانلی مخالفت کرد
-من گفتم که... بمیرم هم پام رو اینجا نمیگذارم!
و به سختی روی پاهاش ایستاد...یک دفعه متوجه چیزی شد
-آ-شیان... آ-چنگ کجاست؟

-نمیدونم... از امروز صبح که بردنش ندیدمش‌..
یانلی محکم گفت
-باید پیداش کنیم...
همون موقع در اتاق باز شد و اون زن وارد اتاق شد.. با دیدن یانلی گفت
-پس هنوز هم تسلیم نشدی؟

یانلی با دندون های چفت شده جواب داد
-حاظرم اونقدر به اون درخت بی آبرویی بسته بمونم...تا بمیرم... اما یه فاحشه پست نشم!
زن پوزخندی زد...
با بی خیالی گفت
-در اون صورت ... شخص دیگه ای تاوان میده...

و به خدمتکارش اشاره کرد...
خدمتکار پنجره رو باز کرد...اونها جیانگ چنگ رو روی تختی خوابونده بودند و دست و پاهاش رو بسته بودند و با چوب منتظر بودند...
یانلی و ووشیان با وحشت از چیزی که قرار بود سر برادرشون بیاد به اون نگاه کردند

زن گفت
-هنوز نظرت رو عوض نکردی؟
یانلی به اون زن نگاه کرد... جیانگ چنگ از همونجا داد زد
-آجی! نگران من نباش باشه؟تو فقط نباید یه فاحشه بشی...باشه؟
زن دستور داد
-بزنیدش...
اون مرد های چوب به دست داد زدند
-بله خانم...

و شروع به ضربه زدن به بدن چنگ کردند‌...
یانلی و ووشیان به این صحنه نگاه می کردند... چنگ سعی می کرد حتی یه آخ هم نگه... اما ...
بلاخره یانلی نتونست تحمل کنه... به سمت اون زن برگشت و گفت
-خیلخوب... من قبول می کنم... خواهش می کنم تمومش کنید!

اون خانم دستش رو بلند کرد و اون مرد ها هم دست از چوب زدن برداشتند...
زن لبخند رضایتی زد و جلو اومد...
دستی روی سر یانلی کشید و گفت
-بلاخره شدی یه دختر عاقل‌...

بعد رو به خدمتکارش گفت
-به پسرت بگو‌ بیاد اینجا رو تمیز کنه و به دخترت هم بگو یه میز غذای دیگه برای این دختر درست کنه...
زن خدمتکار تعظیمی کرد و بیرون رفت... اون زن به ووشیان نگاه کرد
-نمیخوای بری و اوضاع برادرت رو چک کنی؟

ووشیان نگاهی به یانلی انداخت و یانلی با سرش اشاره کرد که زود تر بره...
بعد از رفتن ووشیان زن روی دشکچه ش نشست و به یانلی اشاره کرد روبه روش بشینه...
-خب دختر... حالا که قبول کردی یکی از دختر های من باشی من تو رو آموزش میدم... تو خیلی زیبایی ‌... به راحتی میتونی پول های زیادی از این راه به دست بیاری...
یانلی به زمین خیره شده بود و خیلی سعی می کرد تا اشک هاش از چشم هاش پایین نیفتن....

زن از پنجره به ووشیان و چنگ نگاه کرد و گفت
-برادرت هم اومگای جذابیه... هنوز بچه س اما کمی دیگه... میتونه مشتری های زیادی با اون حفره ی تنگش جذب کنه!
من مطمعنم خیلی ها حاظرن برای بریدن موهاش پول بدن!
یانلی حرفش رو قطع کرد
-ببخشید؟ شما حق ندارید به آ-شیان دست بزنید!

خانم ابرویی بالا انداخت
-جدا؟ اونوقت تو اینو مشخص می کنی؟
یانلی جواب داد
-من فقط در صورتی این کار رو می کنم که شما کاری به برادر هام نداشته باشید!

خانم خندید و جلو اومد
-اینو بدون دختر جون.... زندگی تو و برادر هات از این به بعد توی دست های منه... اگه برادر اومگات به عنوان یه فاحشه اومگا زندگی نکنه... دیگه نیازی به وجودش نیست... خیلی راحت میتونم بکشمش...پس براش بهتره که یه اومگای فاحشه باشه تا یه اومگای مرده‌‌...

یانلی نالید
-ولی آ-شیان فقط چهارده سالشه.... اون حتی به سن قانونی رابطه هم نرسیده!
خانم خندید
-اولا که فکر نکن من احمقم و راجبتون تحقیق نکردم... تولد برادر اومگات یک هفته دیگه ست و اون موقع... اون پونزده ساله میشه... دوما... حتی اگه واقعا هم اینطور بود ...من که نمیخوام اونو همین فردا زیر کسی بفرستم!
با ورود پسر آلفایی که مشغول تمیز کردن زمین شد و دختر خدمتکاری که سینی غذارو کنار یانلی گذاشت حرفش رو قطع کرد و از جاش بلند شد

-غذات رو بخور دختر... از این به بعد به تمام نیروت احتیاج داری!
و بیرون رفت و یانلی رو توی دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت...
#

ووشیان و چنگ کنار هم نشسته بودند که پسری تقریبا هم سن خودشون بهشون نزدیک شد و گفت
-مامانم گفته باید به اتاق هاتون برین...
ووشیان و چنگ گیج نگاهش کردند‌ که جواب داد
-تو (ووشیان) به خوابگاه اومگاها میری و تو هم با من به آشپزخونه میای...

وقتی ووشیان و چنگ از جاشون تکون نخوردند پسر خدمتکار کمی نگران و ناراحت شد و گفت
-خواهش می کنم‌ زودباشید... من نمیخوام چوب بخورم!
ووشیان کمی دلش به حال اون پسر سوخت... جلو اومد و گفت
-باشه... راه رو نشون بده...

پسر لبخندی زد و گفت
-دنبال من بیاید...
یک ماه بعد
طی یک ماه ووشیان و یانلی آموزش های ابتدایی برای یه فاحشه شدن رو دیدند...

مثلا یکی از درس های مهم یانلی رقصیدن بود ... خانم معتقد بود زن ها باید رقص و اومگا ها ساز زدن رو یاد بگیرن...

پس ووشیان به جای رقص .. فلوت زدن درس مهمش بود...
درس مشترکی که داشتند بالا بردن ظرفیت مشروب خوردنشون بود...
نحوه راه رفتن و حرف زدن و... هم که بماند‌...

از اون طرف... چنگ آموزش دید که چطور ظرف و رخت بشوره... چطور کف عمارت رو برق بندازه...
چنگ و ووشیان با اون پسر خدمتکار هم دوست شده بودند...

اسم اون پسر ون نینگ بود و به خاطر دوستی اونها با هم ...شرایط اون فاحشه خونه قابل تحمل تر شده بود...
یا حداقل... این چیزی بود که چنگ و ووشبان و یانلی با خودشون فکر می کردند...
که بلاخره به زندگی تازه عادت کردند....

im not a traitorWhere stories live. Discover now