ووشیان و وانگجی ساعت ها راجب پیشنهاد یی فان حرف زدند...
پیشنهادش حسابی وسوسه بر انگیز بود... مجازات کردن خاندانی که اونها رو به خاک سیاه نشونده بودند...ووشیان هربار به خواهر و برادری که به خاطر فرار از دست اون ونی ها از دست داده بود... به پدر و مادر خونده ای که همیشه همه جوره هواش رو داشته بودند و اون ونی ها اون ها رو ازش گرفته بودند فکر می کرد... نمیتونست جلوی درد قلبش رو بگیره...
وانگجی هم شرایط مشابه ی داشت... اگه خاندان ون هیچ وقت براشون پاپوش نمیدوختند و پدرشون رو به خیانت متهم نمیکردند... احتمالا الان همراه برادر بزرگ ترش گوشه ای از خونه شون درحال مطالعه بودند... همونطور که توی بچگی کنار هم به کار هایی مثل نقاشی کردن یا نگاه کردن به کتاب های نسخه کودکان بودند...
دور از همه ی سختی هایی که تمام این سالها کشیده بودند..پس جفتشون موافق ملحق شدن به دسته یی فان بودند...
پس دقیقا سه روز بعد ... به همون محل رفتند...
یی فان روی شاخه ی درختی منتظرشون بود...
از درخت پایین پرید و به هر دوشون نگاه کرد
-خب؟ بلاخره فکر هاتون رو کردید؟
ووشیان جلو اومد و جواب داد
-ما فکرامون رو کردیم ولی قبلش... میشه یه چیزی رو بگید؟یی فان ابرویی بالا انداخت
-بپرس... چی رو باید بگم؟
-اگه ما قبول نکنیم به گروهتون بیایم...
یی فان پوزخندی زد و گفت
-اها... پس اینه...همون موقع چند نفر دیگه کمان به دست از بین برگ ها پیداشون شد و وانگجی و ووشیان رو نشونه رفتند...
یی فان با پوزخند زد
-شماها راز ما رو میدونید... پس در اون صورت... نمیتونم زنده تون بذارم!ووشیان و وانگجی درحالی که سعی میکردند اصلا نشون ندن بدجور ترسیده بودند
یک دفعه یی فان خندید و همونطور که میخندید گفت
-واقعا باورتون شد؟ بعد نفس عمیقی کشید و گفت
-ما شماها رو نمیکشیم... البته نمیتونیم ریسک هم کنیم ... ممکنه شماها لو مون بدین... پس شما رو با خودمون له دهکده میبریم... بجز اینکه بیشتر مردم اونجا شورشی های عضو شبنم سرخ (اسم گروه) هستن ... اون یه دهکده کاملا عادیه!حالا... با توجه به این که اگه جوابتون هم نه باشه شما رو نمیکشیم... باز هم عضوی از ما میشین؟ووشیان و وانگجی به هم نگاه کردند و گفتند
-میشیم!
یی فان با لبخند سری تکون داد
-انتخاب خوبی کردید...#
راه رسیدن به دهکده سخت بود و وسایل وانگجی و ووشیان هم زیاد بودند... اما خوب باقی شورشی ها کمکشون کردند...
بلاخره به اون دهکده رسیدند...یه خونه ی کوچیک داخل دهکده بهشون داد شد... و بعد از چیدن وسایلاشون... هردوشون سراغ یی فان رفتند تا ببینن باید چی کار کنن...
یی فان به وانگجی گفت که خودش بهش تعلیم میده و به ووشیان گفت که همراهش بیاد...اون ووشیان رو به جایی که یه عالمه پسر اومگا درحال تمرین بودند برد...
شخصی رو که سرپرست اونها بود رو صدا زد
-تاعو...
پسری به سمتشون برگشت... اون پسر اومگا موهای کوتاهی داشت... اما نه به کوتاهی موهای اومگایی که ازدواج کرده...جلو اومد و به ووشیان نگاهی انداخت و از یی فان پرسید
-اینه؟
-اره...
تاعو بدون اینکه ووشیان رو نگاه کنه با لحن سردی گفت
-برو تو تا بیام و بهت تمرین بدم...ووشیان کمی ناراحت شد اما حرفی نزد و داخل شد...
یی فان و تاعو کمی با هم حرف زدند و بعد تاعو برگشت تا به ووشیان تمرین بده...
با اینکه ووشیان اصرار داشت که تیر اندازی رو بلده تاعو دوباره اصول اولیه رو گفت و حتی از نحوه کمان دست گرفتن ووشیان هم ایراد میگرفت...ووشیان خسته و کلافه توی تایم استراحت گوشه ای داخل اتاق نشسته بود و بقیه هم دورش جمع شده بودند و به خاطر تازه وارد بودن بهش توجه میکردند
ووشبان اهی کشید و نالید
-این سرپرستمون با من چ مشکلی داره؟ با شماها مهربون تر رفتار میکنه...
یکی از پسرا جواب داد
-راستش... اون...یکی دیگه توی حرفش پرید
-اون همیشه اینطوریه...
یکی دیگه گفت
-اره با کسایی که به نحوی به اشراف ارتباط دارن...
ووشیان اهانی گفت ...بعد پرسید
-اشراف ...چه اذاری بهش رسوندن مگه؟
همه توی سکوت به هم نگاه کردند...یکی بلاخره سکوت رو شکست
-اینا فقط شایعه ست ولی... من شنیدم اون برده دنیا اومده... و یه فاحشه خونه میخردش....
یکی دیگه ادامه داد
-شنیدم یه ارباب زاده ونی باهاش رابطه داشته و حتی کاری می کنه که اون عاشقش بشه و ازش بار دار بشه...یکی دیگه سری تکون داد و گفت
-اما وقتی بچه دنیا میاد بهش سم میدن و از اونجا بیرونش میکنن...شانس اورده که زنده س...
یکی نفسش رو فوت کرد بیرون و با شوخی گفت
-اره... ولی ما نیاوردیم...
و همه خندیدند...اما هیچ کدوم متوجه کسی که پشت در تمام حرف هاشون رو شنیده بود نشدند...
تاعو بی صدا اونجا رو ترک کرد... میخواست با افکارش تنها باشه...
هیچ کدوم از اونها... نمیتونستند درک کنن...#
سه ماه از شروع تمرین های سخت ووشیان با تاعو میگذشت و رفتار تاعو حتی یک درجه هم باهاش بهتر نشده بود...
ووشیان خسته شده بود...تاعو جلوی چشم هاش با یه سری از شاگرد هایی که رفتار ضعیف تر داشتند مهربون بود ولی ووشیانو به خاطر کوچیک ترین اشتباهش سرزنش می کرد...
ووشیان دیگه بسش بود ... باید با تاعو حرف میزد ...
بعد از تمرین جلوی تاعو رو گرفت...-باید حرف بزنیم...
تاعو نگاهش رو به جای دیگه ای داد
-کار دارم... نمیتونم وقتمو برای شاگردی مثل تو هدر بدم!
ووشیان عصبانی چشم هاش رو بست و شروع به داد زدن کرد-گوش کن ! دیگه از دست رفتار هات باهامون خسته شدم! شنیدم زندگی سختی به عنوان یه برده داشتی و از هر کس که به نحوی با اشراف مرتبط عه متنفری... این اصلا دلیل خوبی نیست! خیلی ها زندگی سخت تری از تو داشتند! من یه اشراف زاده م ولی پدرم و مادر خوندم جلوی چشمام کشته شدند... منو تبدیل به یه فاحشه کردند ولی من فرار کردم! اما تو تسلیم شدی! پس مقصر سختی هایی که کشیدی خودتی...
وقتی چشم هاش رو باز کرد و قیافه خشک شده تاعو رو دید فهمید زیادی تند رفته...
ولی همونطور که ابی که ریخته دیگه برنمیگرده نمیتونست راجب حرف های دردناکش کاری کنه...
تاعو نفس عمیقی کشید و از کنار ووشیان رد شد...
نمیتونست به این راحتی جلوی ووشیان به این حرفا واکنش نشون بده...
به سمت جنگل رفت
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟