e17

869 163 38
                                    

وقتی شیچن وارد سالن امتحان شد قلبش اونقدر تند میزد که میترسید همون لحظه از سینه ش بیرون بیاد...
امتحان ولی دون مشکلی برگزار شد و با تشکر از بوهی‌‌‌‌... شیچن دقیقا میدونست چی باید بنویسه‌‌‌...

بعد از ازمون به تمام شرکت کننده های ازمون یک روز مرخصی دادند... پس شیچن تصمیم گرفت از اونجایی که خیلی وقته چنگ رو ندیده و چنگ هم توی قصر نمیمونه شب رو پیشش بگذرونه...

پیدا کردن ادرس خونه چنگ... یعنی ادرس خونه شون برخلاف انتظارش راحت بود... جلوی در ایستاد و در زد.‌‌..
چنگ وقتی در خونه رو باز کرد و شیچن رو دید جا خورد...اما خوب‌... کیه که از یه همچین غافلگیری ای وقتی چیز برای پنهانکاری نداره ناراحت بشه.‌‌‌.

شیچن داخل شد و اونها... تا شب راجب اتفاق هایی که براشون افتاده حرف زدند و بعد هم تمام شب رو باهم گذروندند...
#

روز ها پشت سر هم میگذشتند...
نتیجه ازمون خیلی سریع حاظر شد...
شیچن وزیر کتابخانه نشده بود اما به خاطر امتیاز بالاش در ازمون حالا یه کتابدار رسمی بود... بجز شیچن فقط یه نفر دیگه این ترفیع رو گرفته بود... ون ژولیو...

در نتیجه...این اتفاق باعث شد که ون زولیو هم متوجه شیچن بشه ...کسی که تا اون موقع متوجه ش نبود...
بعد از رفتن همه به سمت شیچن رفت و اونو گوشه ای گیر انداخت و کاملا براندازش کرد و پرسید
-من ...شما رو جایی ندیدم؟

شیچن نگاهش کرد... تو اون موقعیت گیر افتادن .. باعث شد به یاد بیاره‌‌‌.. چرا اسم ون ژولیو براش اشناس...

فلش بک
شیچن سیزده ساله وحشت زده به اون پسر ارباب زاده که تقریبا دو سال ازش بزرگ تر بود نگاه میکرد‌...
ملتمسانه گفت
-خواهش می کنم... دست از سرم بردارید...چی ‌...از جونم میخواید‌...

ون ژولیو ارباب زاده ی اون خونه نبود... اما هر بار که می اومد بدجوری شیچنو ازار میداد... این بار هم چونه ی شیچنو گرفت و گفت
-بهم نگاه کن... تو هم حسش می کنی مگه نه؟ تو یه امگایی پس باید بتونی حسش کنی...
شیچن میترسید... مادرش گفته بود به هیچ وجه به کسی نگه که اومگاست... پس گفت
-شما...شما اشتباه می کنید ... من اومگا نیستم!

ون ژولیو خنجری روی گردن شیچن گذاشت و دست ی
برد تا موهای شیچن رو بگیره بعد گفت
-اومگا کوچولو امشب مال خودم میشی...
اگه مادر ها شون اون لحظه سر نرسیده بود ون ژولیو موفق به بریدن موهای شیچن شده بود...
اما سر رسیدن مادر خودش و شیچن باعث شد موفق نشه و فقط کمی گردن شیچنو با خنجرش زخم کنه...

پس فقط قبل از رفتن سمت مادرش که صداش میزد در گوش شیچن گفت
-هفته بعد... وقتی برگشتم موهات رو میبرم کوچولو...
و بعد خنده ای کرد و رفت...

شیچن تو بغل مادرش زجه میزد... ترسیده بود... برای اولین بار تو تمام کوکی سختش ترسیده بود...
همین هم باعث شد مادرش با خودش بگه یا حالا یا هیچ وقت و به دو روز نکشیده اون و وانگجی رو برداره و فرار کنه
پایان فلش بک

شیچن سعی کرد به یاد اوردن این خاطره تغییری تو حالتش ایجاد نکنه... لبخندی زد و گفت
-فکر نمیکنم...
ون ژولیو عقب کشید و بعد دستش رو جلو اورد
-اره... شاید اشتباه گرفتم... به هرحال‌‌..‌ میخوام که با هم دوست باشیم... نظرت چیه؟

شیچن چاره ی دیگه ای نداشت... درحالی که تمام سعیش رو کرد که دستاش نلرزه با ون ژولیو دست داد و گفت
-باعث افتخاره...
ون ژولیو راضی لبخندی زد و دور شد... شیچن هم خودش رو به اتاقش رسوند و توی سکوت به سرنوشت درهمش فکر کرد...

روز بعد رو اجازه داشت بیرون باشه... به این فکر میکرد که کجا بره که یکهو بوهی پیداش شد...
بوهی دوق زده به نظر میرسید
-شیچن گه گه‌...شیچن گه گه... بهم اجازه دادن امروز رو برم خونه چون نزدیک تولد پادشاهه...
شیچن اوه ارومی گفت...بعد گفت
-منم امروز رو میتونم برم بیرون...

بوهی خندید
-پس گه گه بیا با من بریم... میخوام خوانواده م رو نشونت بدم...
شیچن برنامه بهتری نداشت پس قبول کرد
خونه ی اون دختر خونه ی ساده ای بود... اما همین که وارد شدند... شیچن مرد میان سالی رو دید که گوشه حیاط نشسته بود و بجز اون ... هیچ کس دیگه ای خونه نبود...
بوهی به طرفش دویید
-پدر بزرگ من برگشتم!

پیرمرد چشم غره ای به دختر بچه رفت
-صد بار گفتم اینطوری صدام نکن..احساس پیر بودن میکنم ... مگه من همه ش چند سالمه...
شیچن خنده ش گرفت... اون مرد... شیچنو به یاد شخصی مینداخت...

پیرمرد به شیچن نگاه کرد و اونو کاملا بر انداز کرد‌... بوهی به شیچن اشاره کرد
-این اقا دوستمه... تو بخش کتاب خونه اسناد کار میکنه... اسمش شین شیچنه...

و بعد رو به شیچن ادامه داد
-بعد از مرگ پدر و مادرم...من هیچ کسی رو نداشتم... پدر بزرگ ازم مراقبت کرد...اگرچه واقعا پدر بزرگم نیست...
شیچن سلامی کرد و کنار مرد نشست...

مرد دوباره به حصیر هایی که درحال بافتنشون بود نگاه کرد و بعد بدون اینکه به شیچن نگاه کنه گفت
-باید سخت باشه...
شیچن پرسید
-ببخشید؟
-گفتم...باید سخت باشه... که با وجود اومگا بودن... تضاهر کنی که الفایی...
شیچن شکه نگاهش کرد و مرد ادامه داد
-مخصوصا با بچه ای که توی شکمته...
شیچن وا رفت...بچه؟

اروم دستش رو بلند کرد و روی شکمش گذاشت... اون مرد سرش رو بلند کرد و اینجا بودکه تونست پارچه ای رو که شیچن دور مچ دستش بسته رو ببینه...
اروم و بهت زده گفت
-اونو... اون سربندو ...از کجا اوردی...؟!
شیچن یکدفعه متوجه سربندش که به مچ دستش بسته شده بود شد...
گفت
-من... من...
-پرسیدم از کجا سربند خاندان لان رو داری؟! نکنه...

فکر کرد... اسم پسر رو به روش ... شیچنه... گفت شین شیچنه ولی...اگه فامیلیش رو عوص کنیم... لان شیچن!
نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره...

یعنی این پسری که جلوش نشسته بود واقعا برادرزاده ش بود؟
-تو...تو واقعا...شیچنی؟ تو واقعا... برادر زاده کوچولی منی؟
شیچن حالا متوجه شد که اون شخص کیه...
-عمو؟

لان چیرن دست شیچنو توی دستش گرفت و بدون توجه به بوهی ای که بهت زده تماشاشون میکرد شیچنو تو آغوشش کشید
شیچن بعد از مدتی خودش رو عقب کشید

-ولی عمو این...این چطور ممکنه؟... شما... فکر میکردم شما هم مثل پدرم...مثل عمو ی بزرگ...و بقیه مردای خاندان کشته شدید...
لان چیرن سر شیچنو نوازش کرد و گفت
-خب...قصه ش خیلی درازه...

im not a traitorWhere stories live. Discover now