شیچن با احساس حرکت دستی روی موهاش که سعی در بافتنشون داشت بیدار شد...
نیازی نداشت به طرفش بچرخه... همونطوری هم که پشتش به اون بود هم میدونست کیه...
-نمبخوای این عادت زشتو که وقتی کسی خوابه با موهاش ور میری رو ترک کنی؟چنگ خندید
-تو هرکسی نیستی...اومگای منی...
شیچن سعی کرد نشون نده اما نتونست جلوی سرخ شدن گوشاشو بگیره...
چنگ ادامه داد
-میخوام برای اخرین بار ببافمشون...شیچن نگران پرسید
-چرا ...اخرین ...بار؟
چنگ لبخندی زد و گونه ی شیچن رو بعد از اینکه پایین موهاش رو گره زد بوسید....
-چون میخوام موهاتو ببرم...
شیچن جا خورد
-ولی...چنگ توضیح داد
-با وجود چیزی که برداشتی... خطرناکه که بخوای بیرون از این روستا بری... بعدشم... وقتی این بچه به دنیا بیاد... دیگه نمیتونی وانمود کنی الفایی.. پس.. دیگه وقتشه...نه؟
شیچن با کمک چنگ نشست...حق با اون بود...
چنگ خنجر شیچن رو بهش داد...
شیچن به خنجر نگاه کرد..
خنجری که مینگجو بهش داده بود...
حالا قرار بود واقعا موهاش رو ببره ولی...
خنجرو به چنگ داد...بعد چشم هاش رو بست...
خیلخوب... انجامش بده...
چنگ خنجر رو زیر موهای شیچن... درست بالای قسمتی که با یه تیکه نخ بسته بود گذاشت...
و بعد خیلی اروم خنجر رو با طرف خودش کشید...
و بعد ... به شیچن با موهای کوتاهش نگاه کرد...تغییر...واقعا یهویی ای بود
چنگ خنجر رو به شیچن برگردوند و بعد با قیچی ای که ووشیان بهش داده بود کمی مدل موهای شیچنو تغییر داد
و بعد... بلاخره راضی از کارش بیرون رفت و بعد با یه دست لباس تمیز و سربند شیچن برگشت و رو به شیچن گفت-لباسا رو برادرت داد... و سربندت رو هم شستم... میشه مثل زمانی که تو جزیره بودیم ببندیش؟
شیچن خندید
-به شرطی که کمکم کنی اول حموم کنم...#
وقتی شیچن اماده و با لباس ها و سرو وضع تازه بیرون اومد یه جورایی همه توجه ها به طرفش جلب شد...
حالا سربندش رو هم به پیشونیش بسته بود ...
لباس های رنگ ابی روشن داشتند و این باعث شد وانگجی احساس کنه دوباره به خونه برگشته...
بچه که بود تمام مردای عمارتشون اینطور لباس میپوشیدند...به طرفش رفت و دوباره برادرش رو محکم بغلش کرد...
وقتی بلاخره این اغوش و تجدید دیدار و معرفی کردن ووشیان و پسرش به شیچن تمومشد چنگ توجهشون رو به خودش جلب کرد-من باید برگردم به پایتخت.. اگه برنگردم همه شک میکنن که فراریت دادم...و این خطرناکه...
وانگجی با اینکهزیاد ازچنگ خوشش نمی اومد حرفش رو تایید کرد...
-حق با اونه بقیه فکر می کنن تو مردی... اما اگه اون غیبش بزنه همه به زنده موندنت و فرار کردنت مشکوک میشن...شیچن سرشو به معنای باشه تکون داد و گفت
-باشه اما...من... منم میخوام باهات به پایتخت برگردم...
وانگجی وحشتزده دست شیچن رو گرفت
-نهه...
نمیتونست چیز دیگه ای بگه... حتی با اون که هزار تا دلیل برای اینکه جلوی شیچنو بگیره داشت اما نتونست چیزی جز نه بگه...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟