e29

651 122 96
                                    

ون چینگ اخرین نوزاد رو هم توی گهواره ش تو بهداری خوابوند و گفت
-نگران نباشید... من مراقبشونم...

اما کسی صدای ون چینگو نشنید چون تمام اومگاها مشغول خواهش از شیچن بودن که خوب از بچه هاشون مراقبت کنه... البته در صورت خطر...

ون چینگ وقتی دید کسی متوجه ش نیست بیرون رفت و اونجا بود که با چنگ رو به رو شد...
بهش لبخندی زد
-اوه سلام...
چنگ هم متقابلا لبخند زد
-سلام...
ون چینگ خندید

-این اولین ماموریتته... قول بده مراقب خودت باشی باشه؟
چنگ اروم باشه ای گفت و نگاهی به اطراف انداخت...
وقتی دید کسی نگاه نمیکنه سرش رو پایین اورد و لب های ون چینگ رو بوسید...

چنگ عجله داشت... پس نگاه وانگجی رو که تک تک رفتارش رو زیر نظر داشت و الان با نفرت بهش خیره بود رو ندید...

وانگجی نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه و با خودش گفت
-وقتی برگشتیم تاوان سنگینی میدی ارباب زاده جیانگ!
و بعد ماسکش رو درست کرد و پشت سر یی فان و بقیه راه افتاد

بلاخره همه رفتن...
شیچن همراه ون چینگ توی بهداری نشستند
برای نیم ساعتی ساکت به زمین نگاه کردند...تا اینکه حوصله شون سر رفت و حرف زدن رو شروع کردند...
ون چینگ گفت
-ام...میگم... میتونم یه سوال ازت بپرسم؟

شیچن لبخندی زد
-بپرس...
-مبارزه کردن رو از کجا یاد گرفتی؟

شیچن لبخندش عمیق شد و نگاهش رو به جای دیگه ای دوخت و طوری که انگار تو خاطراتش غرق شده باشه و با خودش حرف میزنه جواب داد
-مینگجو یادم داد... مهارت های شمشیر زنیش... واقعا حرف نداشت ...

اهی کشید و اشک توی چشماش جمع شد و ادامه داد
-هر روز باهام تمرین میکرد... طول کشید... اما یاد گرفتم...
بعد نفس عمیقی کشید و لب زد
-خیلی وقت پیش بود...

ون چینگ با اینکه از چنگ راجب مینگجو شنیده بود اما احساس کرد شیچن شک میکنه پس پرسید
-مینگجو...کیه؟
شیچن از خاطراتش بیرون کشیده شد... اروم گفت
-همسر اولم...

ون چینگ اوه ارومی گفت و دیگه چیزی نپرسید...
شیچن هم دوباره غرق در خاطراتش شده بود...
خاطرات اولین باری که مینگجو اموزشش رو شروع کرد...
اوه خدا...
انگار همین دیروز بود...

قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد... سریع پاکش کرد... نمیخواست ون چینگ بفهمه... اما ون چینگ دید و اروم زیر لب گفت
-پس هنوزم عاشقشی...

شیچن بلاخره دوباره شروع به حرف زدن کرد
-راستی... میتونم چیزب ازت بپرسم؟
ون چینگ هول کرد... نکنه شیچن هم فهمیده باشه؟
اروم جواب داد
-بپرس...

-وقتی با چنگ ازدواج کردم‌... رابطه مون خیلی خوب نبود... از دستش عصبانی بودم و محلش نمیذاشتم... اما حالا...میخوام براش جبران کنم... راهی به ذهنت میرسه؟
ون چینگ احساس کرد چیزی قلبش رو فشار داد

im not a traitorWhere stories live. Discover now