e9

1.4K 275 35
                                    

چنگ کلافه پرسید
-تا اینکه چی ؟
-تا اینکه‌...من حافظه مو به دست اوردم...

فلش بک دو سال پیش...
نزدیک یک سال بود که شیچن گه گاهی توی خواب هاش چیز هایی میدید... چیز هایی مثل خاطرات...
مینگجو میگفت این خوبه... چون نشونه اینه که داره حافطه ش رو به دست میاره...
اگرچه که هر دونفرشون نگران بودند...
تا اینکه بلاخره اون شب... شیچن همه چیز رو به یاد آورد...

بیرون از خونه طوفان شده بود و شیچن از اینکه امشب نمیتونست بیرون بره ناراحت بود ...
کنار در باز خونه نشسته بود و به دریا نگاه میکرد...
موج های در هم دریا...
یه دفعه خاطراتش به ذهنش حجوم اوردند... تک تکخواب های عجیبش... حالا دیگه معنی میدادند...
اخرین چیز هایی که دیده بود...

صدای وانگجی...که صداش میزد و کمک میخواست.‌.‌.
اصلا نفهمید بعد از اون چی شد...
وقتی به خودش اومد توی بغل مینگجو بود و میلرزید و گریه میکرد...

شیچن همه چیز رو برای مینگجو تعریف کرد و مینگجو همین که همه چیز رو شنید چیزی زیر لب گفت که شیچن متوجه شد یه ناسزاست اما اصلا متوجه معنیش نشد...
شیچن برای اولین بار توی تمام این هشت سال ... احساس کرد توی یه قفس گیر افتاده... از مینگجو خواهش کرد که از اونجا برن... اما مینگجو فقط میگفت نه...

هرچی هم شیچن میپرسید چرا... مینگجو جوابی نمیداد...
و یک بار هم به شیچن گفت
-فکر بیرون رفتن از جزیره رو از سرت بیرون کن هوان!
شیچن کمی نگاهش کرد... مینگجو هیچ وقت سرش داد نزده بود...
زیر لبی گفت
-من فقط...میخواستم بدونم چه بلایی سر برادر کوچیک ترم اومده... متاسفم...

و بعد به سمت اتاقش رفت و مینگجو رو خشک شده همونجا تنها گذاشت...
حالا مینگجو عذاب وجدان داشت...

زمانی رو به یاد اورد که اون ونی ها به عمارتشون ریختند و مادر و پدرش رو کشتند و برادرش رو به بردگی گرفتند...
مینگجو اون زمان خارج از شهر بود و یکی از دوست های خانوادگیشون این موضوع رو براش گفت...

مینگجو کاملا نگرانیش راجب برادرش رو به یاد داشت ...
حتی یه لحظه هم نمیتونست هوایسانگ و فراموش کنه...

این نگرانی تا زمانی که بدن بی جون برادرش رو بین اجسادی که به خاطر بیماری مرده بودند دید...ادامه داشت...
حالا... به هوان حق میداد نگران برادرش باشه...

اما نمیتونست همراه هوان از اون جزیره بره و همچنین نمیتونست حقیقت رو بهش بگه...
ترس از دست دادنش... وقتی بفهمه که اون سعی کرده پادشاه رو بکشه نمیذاشت بهش بگه...
آروم وارد اتاق شد... هوان رو دید که پشت بهش دراز کشیده و شونه هاش میلرزه...

هوان تنها لباس خواب به تن داشت.... اما مینگجو حتی لباس خواب هم نپوشید وارد رخت خوابشون شد...
هوان به محض اینکه تو آغوش مینگجو فرو رفت دست از گریه برداشت...

im not a traitorWhere stories live. Discover now