یی فان جلوی اقامتگاه پدرش ایستاد... نفس عمیقی کشید و گفت
-ورودمو به پدرم اطلاع بدید...
ندیمه پادشاه تعظیمی کرد و برگشت و رو به در گقت
-سرورم...ولیعهد اینجا هستند...
صدای پادشاه از داخل اومد که میگفت
-بگید داخل شه...ندیمه به در تعظیمی کرد...به سمت یی فان برگشت و بهش تعظیم کرد و در رو براش باز کرد...
یی فان جلوی پدرش نشست و پرسید
-با من کاری داشتید؟
پادشاه دفتر رو نشون داد
-چرا زود تر... بهم نگفتی... مساله انقدر مهمه..؟یی فان لبخندی زد و گفت
-اگه میگفتم باور نمیکردید...
پادشاه اهی کشید...بعد گفت
-میخوام فردا اینو تو جلسه مطرح کنم... ون روهان... تا حالا از اعتمادم سو استفاده کرده! باید مجازات بشه!!
یی فان لبخندی زد و احترام گذاشت
-ازتون ممنونم پدر...پادشاه لبخند کمرنگی زد
-راستی... همسر و بچه هات چطورن... نوزادت... دنیا نیومده؟
-راستش... الان میخواستم بهتون بگم... امروز صبح دنیا اومد...
پادشاه سری تکون داد و پرسید
-این بچه چی؟ مثل اون یکی بچتون دختره یا...
-پسره...پادشاه با لبخند سری تکون داد
-خیلخوب...کی میاریشون به قصر؟
یی فان با لبخند عمیقی گفت
-چند هفته بعد از مجازات خاندان ون...وقتی تنش ها خوابید..پادشاه باشه ای گفت و به پشتیش تکیه داد...
نفس عمیقی کشید و گفت
-چون میخوای شاهزاده بودنت یه راز بمونه.. نمیتونم برای تولد نوه ام چیز هایی که لازمه رو هدیه بفرستم... خودت از طرفم براش یه هدیه بگیر...یی فان لبخندی زد و تعظیمی به پادشاه کرد و از جاش بلند شد و بیرون رفت...
#
تاعو نوزاد کوچولوش رو تو بغلش گرفته بود و به چند تا اسباب بازی و لباس هایی که یی فان از جانب پدرش برای تولد پسرشون اورده بود نگاه کرد...یی فان خجالت زده گفت
-ببخشید که انقدر... وسایل کمی فرستاده... وضع مالی پدرم خیلی خوب نیست...
تاعو در عوض ذوق زده جواب داد
-اینا خیلی خوشگلن!یی فان لبخندی زد و به تاعو که یکی از اسباب بازی ها رو برداشته بود و اونو جلوی پسرشون تکون میداد و باهاش بازی میکرد نگاه کرد و بعد پرسید
-تاعو... اگه من... وضعم اینطوری نبود... بازم باهام میموندی؟تاعو نگاهش کرد و لبخند زد
-یعنی اگه اوضاع بد تر از الان بود ؟
یی فان سرشو به معنی نه تکون داد
-نه... بهتر... اگه مثلا من... یه شاهزاده بودم... بازم باهام ازدواج می کردی؟تاعو خندید
-اگه یه شاهزاده بودی که حتی به من نگاهم نمی کردی! اون همه دختر و اومگای اشراف زاده دورت رو گرفته بود... اصلا من و تو در اون صورت همو نمیدیدیم ...
-حالا فرض کن میدیدیم و من ازت خوشم میومد... بازم باهام ازدواج میکردی؟تاعو نگاهش رو دزدید
-نه...
یی فان وا رفت
-نه؟تاعو نگاهش کرد
-اره... نه... اونوقت ما... از دو دنیای متفاوت بودیم... بهم نمیخوردیم...اونوقت من... اگه باهات ازدواج می کردم...هیچ وقت مثل الان باهات احساس راحتی نمی کردم... تمام مدت ...مهم نبود چقدر تلاش کنم...خانواده ت قبولم نمیکردند و میدونم اخر سر... من و بچه هام سر از خیابون در میاوردیم... پس نه... اگه تو یه اشراف زاده بودی... باهات ازدواج نمیکردم...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟