شیچن و چنگ رو به روی تاریخ برگزاری ازمون دولتی ایستاده بودند وبهش نگاه می کردند
چنگ به این فکر می کرد که شیچن به چه علت جلوی این اعلامه وایساده و اونو اینطور با دقت میخونه... اگه از پادشاه متنفره دیگه دلیلی برای این کار نداره...اما شیچن به فکر دیگه ای بود...
وگه موفق میشد وارد قصر پادشاه بشه... شاید میتونست انتقام تمام بلا هایی که سرشون اومده رو بگیره...
به سمت چنگ برگشت
-ازمون فرداست.. بیا... باید براش اماده بشیم...چنگ خشکش زد
-چ...چی؟! میخوای... شرکت کنی؟ اما... چرا؟
شیچن نگاهی به اطرافش کرد و بعد دست چنگ رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید...
بلاخره وقتی به یه جای خلوت رسیدند... به سمت چنگ برگشت-خاندان ون بالاترین قدرت رو بین وزرای دربار داره ... درسته؟ پس هر کاریکه انجام بدن... چه بخوان و چه نخوان توی کتابخونه ی اسناد قصر ثبت میشه... کتابدار ها حق ندارن حتی یه برگه کوپیک کاغذ رو دور بریزن... پس حقایق کار هایی که تا الان کردن... یا حداقل یه برگه ای از جنایت هاشون باید توی قصر باشه...
-خب؟
-خب قطعا پادشاه اونقدر به رئیس خاندان ون اعتماد داره که این برگه ها رو نخونه! پس اگه ما اینها رو پیدا کنیم... و به پادشاه برسونیم... پادشاه میفهمه که تمام این مدت به شخص اشتباهی اعتماد داشته و مجازاتشون میکنه!پس...اگه بتونیم وارد کتابخونه بشیم...چنگ حرفش رو کامل کرد
-هم یه سر پناه و پول پیدا میکنیم... و هم میتونیم دست رئیس خاندان ون رو رو کنیم! این عالیه!
شیچن لبخندی زد و سرشو به معنای اره تکون داد و گفت
-وقتی با مینگجو توی جزیره بودیم... مینگجو یک بار کتاب هایی راجب ازمون دولتی رو از اب گرفت و اونها رو باهام کار کرد...تو چی؟ اون کتاب ها رو خوندی؟چنگ چند ثانیه ای فقط نگاهش کرد و بعد اروم پلک زد
-مگه باید درس هم خونده باشیم؟
شیچن یکهو زد زیر خنده...
بعد از اینکه حسابی خندید گفت
-خیلی...خوب... وای خدا... شوخی خوبی بود
چنگ پوکر نگاهش کرد
-جدی پرسیدم...
شیچن خنده ش رو جمع کرد
-داری میگی... واقعا نمیدونستی باید درس هم خونده باشی؟!چنگ نگاهش رو دزدید و شیچن هم سری تکون داد
-خیلخوب عیبی نداره...میتونی یه جای دیگه کار پیدا کنی...
چنگ اهی کشید و سری تکون داد..
-نمیخواستم ازت جدا بشم... به هرحال ازمون رو میدم.. قبول نشدم هم عیبی نداره!شیچن سرشو به معنی باشه تکون داد ... یک دفعه چنگ یاد چیزی افتاد...
-راستی...برای ورود به ازمون شناسه چوبی هم میخوایم نه؟
شیچن اخی گفت... حق با چنگ بود...چنگ نیشخندی زد
-میدونم از کجا گیر بیارم... پس تا تو وسیله های لازم برای ازمون رو بگیری من میرم و شناسه ها رو میگیرم...
شیچن هم باشه ای گفت و چنگ هم یکی از دستبند هایی که وقتی تو جزیره بودن اب اونو براشون اورده بود رو برداشت و از شیچن فاصله گرفت...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟