وانگجی بلاخره زمانی که صحبت های ووشیان و چنگ تموم شد به اتاق اومد تا چنگ رو به بیرون همراهی کنه...
همچنان صورتش رو پوشونده بود و هیچ حرفی نمیزد...پس...
چنگ فکر کرد شاید بهتر باشه تا با وانگجی حرف بزنه...
-پس..اسمت وانگجیه... درسته؟وانگجی جوابی نداد...چنگ گفت
-باشه... عیبی نداره... میدونم از دستم عصبانی ای...خودمم از دست خودم عصبانی ام... فقط...اه.. نمیشه فقط فراموشش کنیم؟ بیا راجب یه چیز دیگه ای حرف بزنیم...خوب... مثل... اها... میدونی من صورتت رو ندیدم ولی... چشمات خیلی شبیه یه نفره...وانگجی هیچ علاقه ای به ادامه ی بحث نداشت... فقط میخواست چنگ تمومش کنه...
چنگ ادامه داد
-رنگش فرق داره ...اما فرم چشمات..خیلی شبیه اونه... مخصوصا وقتی با اخم نگام کردی...
و خنده ای کرد... دیگه به جایی رسیده بودند که باید جدا میشدند...چنگ به طرف وانگجی برگشت
-فردا... من...
-میام دنبالت... همینجا...
بعد برگشت که بره... چنگ گفت
-یه چیزی میخواستم بهت بگم... اگه برادرم رو اذیت کنی... هیچ وقت نمیبخشمت!
وانگجی جوابی نداد و چند دقیقه ی بعد تو سیاهی شب ناپدید شد#
حدود سه هفته بعد بود که شیچن بلاخره موفق شد از بین اون همه اسناد قدیمی و خاک گرفته چیز های به درد بخوری پیدا کنه...
باخودش فکر کرد بلاخره!بلاخره تمام بدبختی هاش درحال تموم شدن بود...
صدای قدم های شخصی که نزدیک میشد باعث شد اسناد رو همونجا رها کنه و برگرده... و دقیقا به موقع بیرون رفت... اون شخص... متوجه نشد...
بعد از ناهار... شیچن بیشتر غذا هاش رو نخورده بود و اونها رو برای بوهی برد...به بوهی گفت
-بوهی... قراره به زودی بری خارج از قصر درسته؟
-اره... پدر بزرگ از قصر یه سری سفارش گرفته... که براشون یه سری وسایل حصیری درست کنه... پس... من اجازه دارم به خونه برم...شیچن سری تکون داد و گفت
-بوهی... به عمو بگو... موفق شدم اسنادی رو پیداکنم ...که میتونه خاندان ون رو نابود کنه...
-جدی میگی؟!-اره... به عمو بگو.. ما بلاخره میتونیم ثابت کنیم خاندان لان بی گناه بوده... میتونیم به اقتدار صابق برگردیم... اما یادت باشه بوهی... اینو به هیچ کس جز عمو نگو ... باشه؟
-باشه... اما از کجا پیداشون کردی؟-من امشب اسناد رو از کتابخونه ای که اسناد مربوط به خاندان اشراف زاده داره برمیدارم
-باشه...
شیچن لبخندی زد و سر بوهی رو نوازش کرد...
بی خبر از شخصی که تمام حرفاشون رو شنیده....
#چنگ با دلتنگی به ووشیانی که در آغوش همسرش بود نگاه می کرد... بعد از آخرین صحبتشون... که دیروز بود... وانگجی به هیچ عنوان اجازه نزدیک شدن چنگ به ووشیان رو نمیداد و چنگ مجبور بود تمام مدت از دور ووشیانو تماشا کنه و این دلتنگیشو بیشتر میکرد ...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟