چنگ و وانگجی کمی توی سکوت کنار هم نشستند ...
وانگجی احساس میکرد چشم هاش سیاهی میره پس برای چند ثانیه ای چشم هاش رو بست...
وقتی چشم هاش را باز کرد چنگ کنارش نبود ... اما شیچن رو رو به روی خودش دید
شوکه از جاش بلند شد و صداش زد
-برادر؟!شیچن جوابی نداد... برگشت و رفت... وانگجی از جاش بلند شد و دنبالش شروع به حرکت کرد... عملا دنبالش می دویید...
کمی دور تر از ساحل... شیچن رو به روی یه غار ایستاد...
وانگجی بلاخره بهش رسید ... ازش پرسید
-اینجا کجاست؟اما شیچن باز هم جوابی نداد و فقط اشاره کرد بره تو...
وانگجی داخل غار شد و اولین چیزی که دید جینگ یی بیهوشی بود که گوشه ای و روی کف غار خوابیده بود... و دو نفر که راجبش حرف میزدند...
وانگجی برگشت و شیچن رو پشت سرش دید...
شیچن لب زد
-نجاتش بده...وانگجی از خواب پرید...چنگ نگاهش کرد و پرسید
-خواب بودی؟وانگجی سریع از جاش بلند شد و رو به چنگ گفت
-با من بیا... میدونم جینگ یی کجاست!#
جینگ یی مدت خیلی زیادی با شیچن حرف زد... شاید به خاطر این بود که الان روحش در حال صحبت با روح شیچن بود چون زیادی منطقی شده بود!
انگار نه انگار که در مورد زندگی خودش حرف میزدند... هیچ احساس غم یا عصبانیتی نداشت...
همین هم باعث شد بتونه با دیدگاه باز تری به داستان نگاه کنه و راجبش فکر کنه...بلاخره همونطور که کنار شیچن نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد پرسید
-من... باید الان تغییر کنم مگه نه؟نمیشه همه چیز مثل قبل بشه؟ من نمیخوام هیچ چیزی عوض بشه!شیچن سرش رو نوازش کرد و گفت
-خوب... حالا که همه چیز رو میدونی... دیگه نمیشه جلوی تغییر رو گرفت... باید انتخاب کنی .. که از این به بعد قصد داری پیش کی زندگی کنی و زندگیت چطور تغییر کنه...جینگ یی به شیچن نگاه کرد و با لحن ارومی گفت
-نمیشه من بیام پیشت بمونم؟ نمیخوام برگردم پیش هیچ کدومشون... منو با خودت می بری؟شیچن آروم جینگ یی رو توی بغلش گرفت و نوازشش کرد..
-من خیلی دوست دارم...که بیای پیش من... برای همیشه کنار خودم بمونی... اما هنوز وقتش نشده ...
جینگ یی اخمی کرد
-میدونی الان به چی فکر می کنم؟ دارم فکر می کنم که اصلا منو دوسم نداشتی!شیچن خندید
-چرا به این نتیجه رسیدی؟جینگ یی با همون لحن دلخور جواب داد
-چون تنهام گذاشتی و رفتی! الانم میخوای تنهام بذاری و بری!
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟