وانگجی جلوی ورودی روستا منتظر چنگ موند تا اینکه بلاخره سرو کله ش پیدا شد...
چنگ اصلا انتظار نداشت وانگجی منتظرش باشه...
پس وقتی وانگجی با اخم به طرفش اومد با خودش فکر کرد نکنه اتفاقی افتاده؟وانگجی بدون حرفی دست چنگ رو کشید و دنبال خودش به نقطه ای از جنگل که چنگ نمیشناخت برد..
چنگ همچنان وحشت زده تلاش می کرد وانگجی رو اروم کنه و بپرسه چه اتفاقی افتاده... اما وانگجی جواب نمیداد...تا اینکه بلاخره چنگ رو به درختی کوبید و گفت
-دیگه... هیچ وقت حتی فکرش رو هم نکن که بخوای به برادرم خیانت کنی!
چنگ چند باری پلک زد تا بلاخره متوجه شد وانگجی همین الان چی گفته...
به زور پرسید
-ت...تو... میدو...میدونی؟! از...از کجا؟!وانگجی پوزخندی زد
-بوی فرمون هات کل بهداری رو برداشته بود... بعد میپرسی از کجا میدونی؟
چنگ اروم اب دهنش رو قورت داد...
-شیچن چی؟ اونم...میدونه؟
-نه و دعا کن امروز اونقدر حالش بد بوده باشه که چیزی نفهمیده بوده باشه....چنگ گیج پرسید
-امروز... امروز چه خبر بوده؟ نکنه...؟
وانگجی یقه ی چنگو ول کرد و عقب رفت و بعد سرش رو از روی تاسف تکون داد
بعد خیلی اروم طوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت
-برادر بی چاره ی من... امروز روی همون تختی که شما دوتا بهش خیانت کردین بچه ش رو دنیا اورد...چنگ حرف وانگجی رو شنید...اروم همونطور که به درخت تکیه داده بود روی زمین نشست...
عذاب وجدانی که تمام این چند ماه سعی در سرکوبش داشت حالا دوباره ازاد شده بود و اماده بود تا خفه ش کنه...چنگ به وانگجی نگاه کرد... وانگجی دوباره به طرفش اومد و دوباره اونو بلند کرد و به درخت کوبید
-خوب گوشات رو باز کن جیانگ چنگ! اگه فقط یک بار دیگه.. فقط یک بار دیگه بفهمم این کارو تکرار کردی... شده قید رابطه م با ووشیان رو میزنم ...تا پیوند زوجیت بینتون رو نابود کنم... خودت که خوب میدونی... فقط یه راه برای این کار وجود داره... اگه الان کاریت ندارم... فقط به خاطر ووشیانه...فهمیدی؟چنگ سرشو به مفنی اره تکون داد و حرفی نزد...
همونجا وایساده بود و به زمین خیره بود...
وانگجی بهش نگاه کرد و گفت الانم میری و حمام میکنی و لباس هات رو عوض میکنی... بعد میای و کمکم میکنی تا شیچن رو بیاریم خونه ...نمیخوام بیش تر از این توی اون اتاق بمونه... فهمیدی؟!چنگ سرشو به معنی اره تکون داد و بعد پشت سر وانگجی به روستاشون برگشتند...تمام طول راه رو چنگ با عذاب وجدانش دست و پنجه نرم میکرد...اما نمیتونست هیچ جوره برنده بشه...
#
ووشیان کنار شیچن نشسته بود و به اون و بچه ی کوچیکش که هردو غرق خواب بودند نگاه کرد...
بعد هم نگاهش رو به ون چینگ داد که داشت یکی دیگه رو که بهداری اومده بود معاینه میکرد...وقتی بلاخره تنها شدند ...ووشیان به ون چینگ گفت
-میدونی... احساس می کنم یه بوی اشنایی میدی... اما نمیدونم بوی چیه؟رنگ ون چینگ پرید اما به روی خودش نیاورد و گفت
-وقتی از اون فاحشه خونه بیرون اومدم یه ظرف از عطر هایی که گیشاهای اونجا به خودشون میزدند رو با خودم اوردم شاید بوی اونه چون امروز به خودم زدم...
ووشیان پوزخندی زد و گفت
-اره...حق باتوعه... بوی فاحشه خونه میاد!#
چنگ اروم همراه وانگجی به بهداری رفت شیچن هنوز خواب بود... این بهتر بود...چنگ با کمک وانگجی شیچن و بچه شون رو به خونه وانگجی برگردوند...
ووشیان بعد از این که شیچن رو توی تختش گذاشتند دست چنگ رو گرفت و همونطور که اونو دنبال خودش می کشید گفت
-باید راجب موضوع مهمی حرف بزنیم...وانگجی از بین در اگرچه نمیتونست صداشون رو بشنوه اما میتونست حرف زدنشون رو ببینه...
و وقتی دید ووشیان اولش یقه چنگو گرفته و بعد دید که مشتی توی صورتش زد احساس کرد واقعا خوشحاله...
قطعا ووشیان هم فهمیده بود...
حالا خوشحال بود که از این کار برادرش دفاع نمیکنه...نگاهش رو ازشون گرفت و به شیچن داد...
چند دقیقه بعد پلکای شیچن تکون خورد و بیدار شد...
وانگجی نگاهش کرد... تا زمانی که اروم صداش زد
-وانگجی.....
وانگجی اروم سر شیچنو نوازش کرد
-بله؟شیچن چیزی نگفت نگاهش رو به این طرف و اون طرف انداخت...
وانگجی میدونست دنبال چی میگرده ... پس بلند شد و از توی گهواره نوزاد کوچولو رو اورد...
شیچن به نوزاد کوچولویی که کنارش خوابیده بوده نگاه کرد و اروم گفت
-فکر کردم... تو هم بمیری کوچولو...وانگجی همه چیز رو از شیچن شنیده بود و میدونست منظور شیچن چیه...
پس سوالی نپرسید..شیچن چند دقیقه بعد پرسید
-راستی وانگجی... راجب... اون مساله که بهت گفتم...
-راجب عمو؟
شیچن اروم سرشو به معنی اره تکون داد...
وانگجی هم گفت
-به اون خونه رفتم... ولی کسی اونجا نبود...بعد... یکم اونجا نشستم که... یه دختر بچه اومد و منو باهات اشتباه گرفت...منم رفتم دنبالش... بعد دیدمشون...شیچن لبخندی زد...
-حالشون خوبه؟
-اره... نگران نباش...
شیچن باشه ای گفت و بعد به پسرش نگاه کرد...
همون موقع چنگ و ووشیان وارد اتاق شدند...ووشیان دور از چشم بقیه به چنگ سقلمه ای زد ...چنگ هم جلو اومد و اروم سلام کرد...وانگجی از جاش بلند شد و همراه ووشیان از اتاق بیرون رفتند...
چنگ کنار شیچن روی تخت نشست...
اروم پسر کوچولوش رو نوازش کرد... شیچن نگاهش کرد
-چنگ... اتفاقی افتاده؟
چنگ گیج نگاهش کرد
-نه... چه اتفاقی؟
شیچن به گونه ش اشاره کرد...چنگ دستی روی گونه ش گذاشت...یاد مشتی که ووشیان بهش زده بود افتاد...
لبخندی زد و گفت
-نه..چیزی نیست... نگران نباش...
بعد نگاهش رو به پسرشون داد
-راجب اسمش... فکر کردی؟
-اره...
چنگ منتظر گفت
-خوب؟شیچن همونطور که به پسرش خیره بود اروم گفت
-میخوام... اسمش رو بذارم جینگ یی...چنگ اروم شیچن رو بوسید و بعد گفت
-اسم خوبیه...
بعد هم نوزادشون رو توی بغلش گرفت و اروم در گوشش گفت
-پس...تولدت مبارک...آ-یی...
YOU ARE READING
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟