صبح... شیچن بااحساس کمر درد وحشتناکی بیدار شد... اول با خودش گفت چرا باید وسط جنگل بخوابه که متوجه شد تنها کسی نیست که این کار رو کرده!
چنگ هم کنارش خوابیده بود و اونو محکم تو بغلش نگه داشته بود...شیچن یکهو شب قبل رو به یاد اورد...
وحشت زده خودش رو نگاه کرد که شکش به حقیقت تبدیل شد...میخواست از جاش بلند شه و از اونجا بره... بره تو اتاقش و خودشو اونجا حبس کنه تا بمیره...
اخرش هم چیزی که ازش میترسید سرش اومد...
میخواست بره و خودش رو از روی زمین محو کنه... احساس میکرد یه عوضیه... به کسی که با تمام وجودش عاشقشه خیانت کرده...
میخواست فقط محو شه....اما همین که سعی کرد بلند شه روی بازوش یه علامت دید...
بار اولش نبود که جفت کسی شده بود... پس خوب میدونست اون علامت چیه... اون علامت تا زمان مرگ یکی شون روی بدنش باقی میمونه...دیگه واقعا نمیتونست تحمل کنه... اون چنگ نه تنها باهاش رابطه داشته بلکه مارکش هم کرده!
با هر سختی ای بود از جاش بلند شد... لباس هاش رو براداشت و خودشو به دریا رسوند...
اون روز شیچن طولانی ترین حموم عمرش رو داشت... مهم نبود چقدر خودش رو بشوره...هنوز هم احساس میکرد کثیفه...شاید بهتر بود همینجا... خودش رو غرق میکرد...
اره...اصلا باید دیشب این کار رو میکرد!
اما قبل از اینکه بتونه سرش رو توی اب فرو ببره چنگ دستش رو گرفت...
شیچن در حالی که سعی میکرد دستش رو ازاد کنه فکر کرد
"اون همیشه انقدر قوی بوده؟"چنگ با لبخند نگاهش میکرد....
تمام دیشب رو با جزئیات یادش بود
-چرا نگفتی منم باهات بیام؟
شیچن دستش رو بلاخره ازاد کرد و با اخم جوابش رو داد
-مگه قرار نبود بهم نزدیک نشی؟ برو اونور!چنگ خندید
-ولی ما الان جفتیم...
شیچن عصبانی داد زد
-برام کوچیک ترین اهمیتی نداره! ازم فاصله بگیر!
چنگ با لحن کمی تند تری جواب داد
-حالا که من الفاتم یه کاری نکن بهت دستور بدم هیچ وقت نتونی بیشتر از ۱۰ متر ازم دورشی ! اوه... فک کنم همین الان این دستور رو دادم...شیچن عصبانی برگشت که بره...
ولی واقعا وقتی ده متر از چنگ فاصله گرفت سر درد گرفت
چنگ خندید و جلو اومد
-دیدی؟شیچن عصبانی بی توجه به سر درد وحشتناکش که هر قدم که بیشتر بر میداشت شدتش بیشتر میشد لباسش رو پوشید و به طرف خونه دویید... لعنت به این قانون دستوری که اومگا رو وادار میکرد به هر دستوری که الفاش میداد عمل کنه!
اولین جسم تیزی که به چشمش خورد رو برداشت... اما قبل از اینکه بتونه کاری که مدت هاست قصد انجامش رو داره انجام بده چنگ سر رسید و اون چیز رو ازش گرفت ...
مدتی توی سکوت به هم نگاه کردند... بعد بلاخره چنگ واکنش نشون داد و محکم شیچنو تو بغلش گرفت...
شیچن درگیر احساسات عجیب و غریبش بی حرکت وایساده بود... چنگ دستور قبلیش رو لغو کرد و محکم تر شیچنو به خودش چسبوند و گفت
-چرا با من این کار رو میکنی؟ انقدر ازم متنفری؟
CZYTASZ
im not a traitor
Fanfictionبعد از اینکه خاندان جیانگ به خیانت محکوم و رئیس خاندان و همسرش اعدام شدند...ووشیان ، یانلی و چنگ به عنوان برده ی دولتی شناخته شدند... اما... سرنوشت اونها قرار است چطور تغییر کند؟